تاریخ : جمعه, ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Friday, 3 May , 2024
12
چند ساعتی با پیر عکاسی اصفهان :

پیرمرد تاریخ را هجی می کند

  • کد خبر : 7200
  • ۲۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۰
پیرمرد تاریخ را هجی می کند
دریاقدرتی پور- یک اتاق با دیوارهای سفید پر از قاب هایی است که هر کدامشان حرفی برای گفتن دارند، تو را محو خودت می کند تا جایی که یادت نمی آید این عکس ها عنوانی داشته یا نه . قاب ها عکس هایی از دوران گذشته و حال هستند که هر کدام فاصله ای است بین چند دهه پیش تا اکنون رابطه بین آدم ها و دنیای پیرامونشان از دریچه دوربینی که برای معجزه آفریدن خلق شده است.
  • قاب هایی آویزان از آدم های مختلف و تاریخ صحنه هایی که به تو سیلی می زند؛ آدم هایی که در سیاه و روشن یک عکس سیاه و سفید جا گرفته اند؛ چیزی شبیه معجزه.
    در خانه سیدعبدالله هاشمی نمین ۸۹ ساله هستیم که با تاکید می گوید: بنویس نمین یادت نرود، چون به این فامیلی افتخار می کنم. من نمینی، هستم . اینجا عکس ها زنده هستند و با لنز دوربین زوم شده اند تا خیلی ها را خجالت زده کنند. گاهی در قاب واید دوربین چیزهایی نشان داده شده که به تو تلنگر می زند و گاهی از اینهمه تابلو که مثل موزه کنار هم چیده شده اند، شگفت زده می شوی،
    یک سربالایی را طی کرده ایم تا رسیده ایم به خانه پلاک ۱۲ در کوی سپاهان. اینجا تاریخ متحرکی است که ورزشی ها با او عجین شده اند و غیرورزشی ها هنوز هم پیش پایش تلمذ می کنند. خانه اش متفاوت است موزه ای که هر گوشه آن صمیمیتی عجیب را مثال می زند.

    عکس

    پیرِعکاسی اصفهان؛ دست هایش می لرزد. خانه استاد توی کوچه ۱۱ چسبیده به کوه صفه انگار تافته جدا بافته ای است، او ساکن طبقه پایین که به گفته خودش سالیان سال است اینجاست و همه محله او را می شناسند. بیشتر از ۶۰ سال است که شاتر می زند و عکس می گیرد. از همان ۱۷ سالگی که اولین دوربینش را از پدر هدیه گرفت و از همان روز زندگیش دگرگون شد و از اراک محل تولدش رفت تهران. به قول خودش تهران او را ساخت و از همان موقع تا حالا ۴۱ هزار و ۸۳۰ حلقه فیلم را به عکس تبدیل کرد. حاصل کارهایش حالا شده چهار میلیون عکسی که تمام سرمایه پیرمرد است. به قول خودش می توانسته با این سرمایه خانه بخرد و دیگر بعد از ۷۰ سال همچنان مستاجر نباشد. اما سید عبدال… هاشمی عاشقی است که به عشق زنده است . عددها تاریخ ها و عکس ها و شخصیت ها در حافظه پیرمرد به خوبی جا خوش کرده اند و او همه را به ترتیب یادش می آید . قاب ها را یکی یکی نشان می دهد و از تاریخ از دست رفته و عکس به جا مانده از عکس ها حرف می زند. از عروسی عابدزاده می گوید و عکسی که او ثبت کرده است. از همان سال های جوانی که در یک فروشگاه مد کار می کرده تا حالا که توانسته نامی بزرگ را از خود به دوش بکشد.

    پدرو پدر بزرگش هر دو پزشک بوده اند. می گوید پدر بزرگش در شغلی که داشت سرآمد بود و برای همین توانسته او را از شر بیماری ها نجات دهد. او برای اثبات ادعایش خاطره ای هم دارد:« یک روز بیماری آمد و گفت: زانوی من درد می کند. پدربزرگم گفت: ده تا زنبور عسل بگیر و آنها را داخل یک لیوان کن و لیوان را بگذار روی زانویت تا زنبورها نیشت بزنند و زانویت باد کند و استخوانها از هم باز شوند. سال ها بعد، از رادیو شنیدم که دانشمندان کشف کرده اند نیش زنبور عسل برای زانو درد مفید است.»

    پیرمرد تاریخ را هجی می کند عکس

    پیرمرد وقتی از اعضای خانواده اش حرف می زند، ناخودآگاه برق احترام در چشمانش هویدا می شود. او آنها را بزرگ می دارد و به خصوص از پدرش به نیکی یاد می کند. می گوید وقتی می خواسته با پدر حرف بزند اول اجازه می گرفته و تا اجازه نمی داده جرات حرف زدن نداشته است. پدر هاشمی اولین پزشک راه آهن ایران بوده و آن طور که حالا پسر۸۹ ساله اش می گوید، ظاهرأ فرزاندنش خیلی از او حساب می برده اند:«شب های چهارشنبه سوری هر کدام از اعضای خانواده هر کجای ایران که بودند باید می آمدند خدمت پدر. او دم در می نشست و هر که وارد می شد اگر لباس تیره رنگ پوشیده بود مجبورش می کرد به بازار برود و به حساب او لباس روشن بخرد. می گفت شب جشن است و نباید غمگین بود. پدر، ابزار چهارشنبه سوری را هم تهیه می کرد و تحت نظارت خودش آنها را به بچه ها می داد تا هم مراقب باشد به خودشان آسیب نرسانند و هم این که بچه ها در برگزاری جشن مشارکت داشته باشند.»
    احترام پسر به پدر به خصوص در عکسی مشخص است که عبدا… هاشمی آن را گُلِ کارهای خودش می داند. یک عکس ترکیبی که همه فرزندان و خواهران و برادران او در آن دیده می شوند در حالی که تصویر پدر، بزرگ تر و به شکلی جذاب تر، بالای عکس دست جمعی اعضای خانواده قرار گرفته است. هاشمی این تصویر سازی را بهترین اثر خودش می داند.
    چه شد که عکاس شدید؟

    در اراک بودیم. ۱۷ سالم بود. خانه ما در یک باغ ۵۰۰ متر مربعی بود. آن وقت ها من به صدای تاج خیلی علاقه داشتم. تابستان که مدرسه ها تعطیل بود، گرامافون هندلی مان را کوک می کردم و زیر درخت انگور در باغ می نشستم و صفحه می گذاشتم. یک روز بعدازظهر به پدرم که صدای خوبی داشت گفتم: اجازه می دهید من هم آواز بخوانم؟ گفت: بخوان. من هم پیش پدر، ترانه «دل در آتش غم رخت» از شادروان تاج را خواندم. برایم دست زد و گفت: فردا جایزه ات را می دهم. یک روز بعد دیدم برایم یک دوربین کداک انگلیسی با دو حلقه فیلم ۱۲۰ سیاه و سفید خریده است. خیلی خوشحال شدم. دوربین را بردم پیش یک عکاس تا فیلمش را برایم جا بیاندازد. آن زمان هنوز این کار را بلد نبودم. از آن روز بود که پیش خودم گفتم حالا دیگر ما هم یک چیزی شدیم( با خنده).»

    پیرمرد تاریخ را هجی می کند عکس

    اولین عکسی که با این اولین دوربینتان گرفتید را به خاطر دارید؟
    «بله. اولین عکسی که گرفتم از خانه مستوفی الممالک بود. او اراکی بود و خانه اش روی کوهی در اراک قرار داشت. بعد که عکس را چاپ کردم خیلی از آن خوشم آمد.»
    توی مردمک های پیرمرد گذشته قاب می شود تا او از مسیری بگوید که بیش از نیم قرن زندگیش را احاطه کرده است. مثل گل درشت قالی که دور تا دورش پر شده از دوربین و عکس و قاب هایی که هر کدام گوشه ای از خانه اش را پر کرده است. همسرش کنارش می نشیند و می گوید: خیلی ها می گویند ناراحت نیستی این همه عکس دور و بر خانه است اما من چون عشق عبدالله را می بینم می گویم باید اینها باشند. همسر عبدالله هم عکس می گیرد و فیلمبرداری هم می کند. زوجی که حالا بچه ها را فرستاده اند خارج از کشور و خودشان با مرغ عشق و مینا و قناری و عکس زندگی می کنند. داخل دکورها، روی مبل ها، روی میز ناهار خوری، گوشه اطاق ها و خلاصه همه جا پر از عکس یا دوربین است. هر جا هم از عکس و دوربین خبری نیست، سکه و اسکناس و رادیو و تلویزیون و سماور و ضبط صوت قدیمی است که جای آن را پر کرده. حالا بگذرید از آن یک عالمه گیاهان آپارتمانی و مجسمه و قناری و ماهی و مرغ مینا و حشرات تاکسیدرمی شده که هر کدام در گوشه ای از این ساختمان خودنمایی می کند. هاشمی میگوید:
    « تا حالا چنین جایی دیده بودی؟»
    نه واقعا ندیده بودم. خانه شما مثل موزه است که هر کجای آن نقش دیرینی از گذشته را مثال می زند.
    «وقتی شما عکاسید، همه چیز دنیا برایتان جالب است. عکاسی عشق و علاقه است. تا حالا عاشق شده اید؟ من عاشقم. عاشق این میهن. این عکس را ببین! ( با انگشت، تصویر نسبتا بزرگ نمای درشتی از تمام زوایای عالی قاپو را نشان می دهد که در قاب بزرگی روی دیوار سالن نصب شده را نشان می دهد). این عکس را هیچکس نمی تواند بگیرد، چون دیگر دوربین ها آنالوگ نیستند؛ این عکس را فقط می توانی با دوربین آنالوگ بگیری . با دوربین دیجیتال نمی شود گرفت.

    پیرمرد تاریخ را هجی می کند عکس

    تلفیق ایران و عکس در وجود عبدا…هاشمی نهادینه شده است. او به این دو به یک اندازه عشق می ورزد. اگر بتواند از شکوفه های بهاری به عنوان نماد طبیعی کشورش عکس بگیرد و آن را قاب کند و به دیوار بزند، حتماً این کار را می کند(که کرده است) و اگر نتواند نمادی از ایران را در قالب عکس بگنجاند، آن وقت، زنده همان را به عنوان ردپایی از گنجینه های کشورش در گوشه ای از اطاق و کنار عکس ها قرار می دهد. در واقع او به هر طریق که شده سعی می کند میزان عشقش به آنچه در وطنش وجود دارد را به محک قضاوت دیگران بگذارد؛ خواه این نماد یک قناری باشد که در تمام طول دوساعت گفتگوی ما با هاشمی چهچه بزند و خواه یک مرغ مینا باشد که واژه دوستت دارم یک آن از دهانش نمی افتد. پیرمرد قربان صدقه مرغ مینا می رود و می گوید: تو هر وقت عاشق شدی بیا با من صحبت کن . من عاشق ایرانم . من عاشق وطنم هستم. بارها دخترم به من گفت بیا آنجا تا هم بیمه شوی و هم حقوق ماهانه به تو بدهند. من هم سه تا خانه دارم؛ هرکدام را خواستی به تو می دهم تا دیگر مستاجر نباشی. اگر هم هیچکدام را نپسندیدی یک خانه برایت می خرم. به دخترم گفتم: یعنی تو می گویی من برای این چیزها وطنم را ول کنم؟ وطنم خیلی بیشتر از این ها می ارزد. من می توانم مهر مادری را بِبُرم اما مهر وطن را نمی توانم (با گریه). من عاشق وطنم هستم. بچه هایم ایران نیستند. خواهرم، برادرها و خواهر زاده ام همه خارجند. اگر همین امروز به آنها تلفن کنم، دو روز دیگر می توانم از ایران بروم و در کشورهای دیگر زندگی کنم اما این کار را نمی کنم. من ایرانیم. وقتی اسم ایران می آید نمی توانم خودم را کنترل کنم (با گریه). اینجا به دنیا آمده ام آن وقت راهی بشوم بروم آنجا؟ وطنم را ول کنم بروم خارج (با گریه)؟» من عاشق یک مشت خاک اینجا هستم. این که از این جا بلند شوی بروی کرمان و از آنجا بروی ارگ بم پیش از زلزله و از ساعت ۱۲ ظهر تا ۵ بعداز ظهر، ۱۱ حلقه عکس یعنی ۴۰۰ تا عکس بگیری و هیچکدام از آنها هم خراب نشود، این یعنی عاشقی؛ من از وطنم هر چه بگویید دارم. هر کس باید متناسب با شغلش برای وطنش کاری کرده باشد و من هم تا آنجا که توانسته ام برای وطنم عاشقی کرده ام».

    عکس

    آن طور که خودش تاکید می کند؛ وطن برای هاشمی همه جای ایران است. اما او وقتی از شهرهایی سخن می گوید که در آنجا به دنیا آمده، کودکی اش را گذرانده، بزرگ شده، ازدواج کرده و با مفهوم عکاسی آشنا شده، احساساتش دوچندان بروز می کند.در میان این شهرها هم به خصوص وقتی می خواهد به نمین که در آن متولد شده اشاره کند، با تاکید می گوید: من نمینیم یادت نرود. اولین مدرسه در نمین ساخته شد.«من نمین به دنیا آمده ام؛ نزدیک اردبیل. می دانی نمین کجاست؟ وقتی در ایران کسی خانه دو طبقه هم نداشت، خانه امیرطومار، رئیس مرزبانی کل کشور در نمین سه طبقه بود. اولین خلبان ایران نمینی بود. نمین جای بسیار خوش آب و هوایی است و زمستان هایش هم وقتی می گوییم برف و کولاک است، یعنی حداقل دو متر برف روی زمین می نشیند. مردم درستی هم دارد به طوری که مثلاً من زمانی در یک زمین، هزار تا درخت آلبالو وسیب و گلابی کاشتم. وقتی این درخت ها به محصول نشست، حتی یک نفر هم دست به میوه این درخت ها نزد.»

    عکس

    گنجینه اسرار پیرمرد

    اتاق کار کوچک عبدالله از همه جا دیدنی تر است. اینجا عکس ها و قاب ها امپراطوری می کنند. افق تازه ای از عکاسی که گذشته دور را نشان می دهد. گذشته ای که حالا چیزی از آن باقی نمانده جز فلش بک هایی که او زده و توی آلبوم های قدیمی جا خوش کرده اند. سمت راست، ویترین بزرگی به دیوار نصب شده و داخل آن انواع و اقسام دوربین هایی قرار دارد که عکاس شهر ما، در ایام مختلف عمر از آنها استفاده کرده است. تازه خودش می گوید، ۲۰ – ۳۰ تا از این دوربین ها و لنزها و حدود ۴ میلیون عکس را به شهرداری داده تا موزه ای از دوربین های قدیمی برپا کنند، اما هنوز این اتفاق نیافتاده است. در بالاترین ردیف این ویترین اولین دوربین او به چشم می خورد؛ نو و براق مثل این که همین دیروز از کارخانه درآمده و نه ۶۹ سال پیش؛ همان که پدر، آن را به سن ۱۷ سالگی به عبدا… هدیه داد تا زندگی او را برای همیشه دگرگون کرده باشد. سمت چپ اطاق هم مخصوص نگاتیوهاست و کلی اشیاء متفرقه دیگر. شگفتی اما در قسمت عقب اطاق است؛ جایی که ده ها جلد آلبوم خودنمایی می کند که هر کدام بر اساس موضوع عکس های قرار گرفته در آلبوم ها، نامگذاری شده است. روی جلد آلبوم های چند قفسه فقط این کلمه به چشم می خورد:«گل». می گوید همه این گل ها که عکسشان در آلبوم هاست متعلق به اصفهان است به جز سه تا گل کوکب که عکس آنها را در باغ ارم شیراز گرفته است. از همین جا می شود فهمید که این مرد علاقه عجیبی به گل دارد. او ما را با تابلوی بسیار بزرگی از نمای سال های دور میدان نقش جهان هم آشنا می کند و می گوید:« این عکس متعلق به زمانی است که دورتا دور میدان پر از گل بود». بعد هم تصویر بزرگ قاب شده یک بوته گل رز را نشانمان می دهد که به گفته خودش، یکی از رزهای میدان نقش جهان است.
    می گوید:۴۷ سال برای سپاهان و ذوب آهن عکس گرفتم. کل تاریخچه این دو باشگاه را می دانم اما این ها حالا برای خودشان عکاس و فیلمبردار دارند و در سال حتی صد هزارتومان هم از من عکس نمی خرند آن وقت من به خودم می نازم که عکاسشان بوده ام. امروزی ها اما با شنیدن این چیزها به آدم می خندند و می گویند: داری چه می گویی؟ انگار مال این دنیا نیستی.»

    عکس

    حکایتی است درد عاشقی و راست می گوید فقط باید عاشق بود تا معنای عشق را فهمید. انتخاب یکی از آلبوم های داخل قفسه، ما را بیشتر به این واقعیت نزدیک می کند. داخل این آلبوم فقط عکسهای پل خواجو به چشم می خورد و ماجرا وقتی جالب تر می شود که خود آقای عکاس از قفسه ای دیگر و از میان ده ها عکس تلمبار شده روی هم، چند تصویر بزرگ از پل خواجو بیرون می آورد و آن ها را به ما نشان می دهد؛ تصاویری از فروش نان خشک، بلال و کاهو وسکنجبین در کنار این پل. از همه جالب تر اما تصویر شخم زدن یک کشاورز در حاشیه پل خواجوست که هاشمی می گوید در دهه ۴۰ ثبت شده و کمتر کسی این منظره را دیده و یادش است. وقتی این عکس ها را بگذارید کنار سه تصویر بسیار بزرگ دیگر از پل خواجو که در فصل های مختلف سال گرفته شده و در کنار دیوارسالن اصلی دقیقا مقابل دید مهمانان قرار داده شده است، آن وقت پی می برید که انگار رابطه ای خاص میان این پل با عکاس آن برقرار است. بقیه عکس ها منظم و به ترتیب توی کامپیوتر قدیمی جا خوش کرده اند. عکس هایی از سی و سه پل و پل خواجو که روزگاری ماشین رو بوده و او توانسته با چشم تیزبینش و گرفتن عکس هایی از شکاف های ایجاد شده روی پل مسئولان میراث را با واقعیتی تلخ روبرو کند و او توانسته با عکس هایش مسئولان را مجاب کند که پل را تبدیل به پیاده راه کنند.
    وقتی می گوید« پل خواجو هنر وطن من است» صدایش می لرزد و بغض می کند. نقشی که واژه وطن در جای جای کلام این عکاس پیر ایفا می کند مثل نقشی است که آب برای رودخانه زاینده رود دارد؛ شادابی می آورد و البته بعضی وقت ها هم اندوه. هاشمی هر جا به وطن اشاره می کند چشمانش به تلاطم می افتد و گونه اش خیس می شود.
    ۷۰ سال کار بی وقفه و عکاسی بدون بیمه و اجاره نشینی هیچکدام نتوانسته او را از وطنش دور کند: « از زندگیم راضی نیستم.فکر می کنم الان مردمم چطور می توانند گرانی امروز را تحمل کنند؟ درد من باید همسایه من باشد. درد من باید این باشد که همسایه من چه مشکلاتی دارد. درد من باید این باشد که آیا همسایه من می تواند یک جفت کفش بخرد؟ ایران برای من مهم تر از همه چیز است.من نمی توانم این مردم را ول کنم و بروم (با گریه).»

    عکس

    بعضی آدم ها خاص اند مثل هاشمی نمین. غرور خاصشان . عرق ملیشان و تمام آنچه که این روزها چیزی از آن نمانده، اما خاکی که او می پرستد او را خاص کرده و اخلاق . رفتار . عاشقیت ها و سبک زندگیش را به گونه ای متفاوت برای او رقم زده است.

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=7200

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.