سال خوبی نبود. پر از تلخی و مصیبت و اندوه . غم را با غم پشت سر گذاشتیم و در اندوه سلسله وار یک پایان تلخ و تلخی های بی پایان، گرفتار شدیم. «کرونا» از ناکجاآباد آمد و آوار شد روی سر رویاها و امیدها و خوشی هایمان که شاید اندک بود اما بود. حالا هم هنوز هست اما «کرونا» دست بردار نیست. و این بهارِ درپیش، پایان زمستان بدون برف و بارانِ این شهرِ دودآلودِ خفه شده در مازوت و بنزین و گرد و غبار است، اما کاش پایان خزان آرزوها هم باشد. کاش آغاز سالی به دور از غم باشد و مصیبت تا شاید رد سیاه به جامانده از سال سختی که پشت سر گذاشتیم را پاک کند و ببرد. هرچند آدم ها و خاطراتشان حتی وقتی می روند، رد نگاهشان و یاد بودنشان آن قدر می ماند که مثل خوره روح را می خورد. تلخی خاطرات به جا مانده هم همین قدر گس است و فراموش نشدنی. آدم هایی که در سال سخت کرونایی از دست دادیم، مشکلات معیشتی که امان مردم را برید، ارزی که با رقص در میانه میدان بازار، هرروز یک بازی برای ملت درآورد و ملتی که خسته از بازی روزگار و ارز و رزم و رمز و بزم، فکر لقمه ای نان بودند برای از نفس نیفتادن بچه ای که قرار بود نام بیاورد و نان آور و نامدار باشد برای این سرزمینی که حالا بهارش هم بوی بهار نمی دهد!
دروغ چرا؟ حال و هوای عید در سر و بر سر نداریم. ماسک ها نفس مان را هم بریده، به جای خانه تکانی، باید سطوح پرانی کنیم! و به جای ذوق هفت سین، استرس سلامتی و سرفه و سرما را داریم!
گرانی بیداد می کند و کسب و کارها خوابیده. حرف از قرنطینه و پیک چهارم و کرونای انگلیسی است. زلزله و بی خانمانیِ سی سختی ها هم پازل سختی آخرسالی را تکمیل کرده و به قول «فاضل» تقویم ها چنان یخ زده که هزاربار هم بهار بیاید، کافی نیست اما ته ته تمام این غم های انگار ناتمام، همین که بهار از راه می رسد، خوب است تا بهانه ای برای «امید تازه» و هوای تازه تر داشته باشیم. دلخوش به آمدن روزهای بهتری باشیم و امیدوار به رفتن روزهای تلخ. بهار معجزه طبیعت است. فصل شکفتن جوانه ها که نماد همین امیدی هستند که در دل ما می شکفد. حتی اگر وقتی بهار بیاید، رد سیاهی روزهای سخت هنوز کنار سفره هفت سین مان مانده باشد اما اصلا بهار می آید که هر بار نوید امید بدهد که اگر همین امید هم نباشد، از پی گذر فصل ها و روز و روزگارمان جز گذران روز و شب تا لحظه مرگ، چه می ماند؟ باید بهارآفرین باشیم تا دشت دشت مهربانی و امید بروید و باران باران لبخند و محبت ببارد که سرزمین ما این روزها سخت تشنه همین لبخندها و باران ها و محبت هاست. بهار که می آید و باران که می بارد اگر ما هنوز زمستان باشیم، امید نمی روید. عشق می رود. گاهی باید دستهایمان را به بهار بسپاریم تا زندگی در ما جاری شود حتی اگر مثل این روزها، خالی از شور و شوق عیدهای کودکی شده باشیم. بعضی وقت ها باید کودک بشویم برای اینکه تلخی غم های بزرگ و زخم های بزرگ برجان نشسته، در هیاهوی همین زندگی کودکانه گم بشود.
اصلا بیایید به استقبال بهار برویم. کسی چه می داند؟ شاید این بهار که بیاید؛ غبار غم برود، حال خوش شود…
شاید غبار غم برود، حال خوش شود
می گفت اگر بهار نبود و قرار بود زمستان ماندنی شود، روزگار تلخ می شد، اما نگفت وقتی روز و روزگارمان تلخ است و حالمان سرتاسر زمستان، آن وقت چه باید کرد؟
لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=6834
- نویسنده : پریا پارسادوست
- ارسال توسط : فاطمه توسلی
- 898 بازدید
- بدون دیدگاه