گريه محسن بند نمی آيد. سکوت های چند ثانیه ای را هق هق های فروخورده پاره می کنند؛ از خاطرات معدنچی ها هنوز خلاص نشده. هنوز بوی گس خاک توی دماغش می زند؛ وقتی می خواهد بین توالی بغض و گریه از آن روز بگوید، صدایش کمرنگ می شود:«صدای انفجار و ناله و بعد همه چیز تمام شد. ۶۰ روز بعد که چشمم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و محبوبه بالای سرم بود. خیلی هایمان مردند . خیلی ها معلول شدند از جمله من. همان روز فکر کردم همه چیز تمام شده. به محبوبه گفتم برو دنبال زندگیت . برو دنبال سرنوشتت. نرفت. ماند. ماند تا به من امید بدهد. ماند تا من بشوم این که هستم، به همین راحتی نبود. وقتی در بیمارستان بیدار شدم اول مشکلاتم بود. برادرهایم به همه جا نامه نوشتند. کمک مستمری نه کفاف زندگیمان را می داد و نه خانواده مان می توانستند کمکی بکنند. امیدمان به وعده هایی بود که به ما داده شده بود، اما این وعده ها هیچوقت به نتیجه نرسید. انگار خیلی وقت پیش ما پشت قول هایی که داده بودند بایگانی شده بودیم. اوایل با اینکه دست نداشتم، اما حس می کردم که دستم می خارد. ناله می کردم و می گفتم دستم خارش دارد، تو رو خدا به دادم برسید. از لحاظ روحی وضعیت چندان درستی نداشتم. همسرم همه کارهایم را انجام می داد. مثل نوزادی شده بودم که هیچ کاری از دستم برنمی آمد. در آن سوییت اجاره ای چند متری شرمنده محبوبه بودم. هزینه ها بالا بود. هزینه های درمان و بیمه ای که به تعهداتش عمل نکرده بود، داشت کمر محبوبه را می شکست و او مجبور شد برود قالی بافی. تنها شدن مقدمه ای بود که کمی از بار مسئولیتم را خودم به دوش بگیرم. اوایل سخت بود. اینکه با دهانت بخواهی لیوان را برداری یا یاد بگیری که برخی کارهایت را خودت انجام بدهی. کم کم یاد گرفتم که می شود خیلی کار کرد. نقاشی ام خوب بود. قبلا طراحی کرده بودم. یک روز که در خانه تنها بودم با بغض از خدا خواستم که یا بمیرم یا اتفاقی بیافتد. همان جا به فکر افتادم که نقاشی کنم . از دو سه تا قلمو شروع کردم و کم کم معجزه شد. انگار مغزم می کشید و دندان هایم مثل دست رنگ ها را روی بوم بالا و پایین می بردند».
نگاهش گره می خورد به محبوبه:« تو بگو. بگو که با همراهی من چطور مرا به اینجا رساندی »
زندگی را جور دیگری دیدیم
محبوبه کارشناسی ادبیات دارد. دلش می خواسته ادامه بدهد، اما سربالایی وقوس زندگی، سخت ، سُر، غریب و ناشناخته، نگذاشته او به خواب و خیالش برسد. محبوبه از آن موقع، مانده و بوده تا همیشه هر وقت محسن کاری دارد؛ او باشد! از اصلاح صورتش تا کارهای شخصی دیگر مثل غذا خوردن و حمام بردن او. محبوبه تمام وقت بین او و دخترشان مادری و همسری می کرده.
تای چادر از روی دستش سُر می خورد و او دو دستی نگهش می دارد و با صدایی آهسته می گوید:« دوستش داشتم که ماندم. فامیل و دوست و آشنا می گفتند دوام نمی آوری تا عقد هستی، جدا شو تا زندگیتان را شروع نکرده اید ادامه نده. اما گوشم بدهکار نبود؛ محسن برای من همان محسن بود، فقط دست و پا نداشت. حالا هم برایم همان محسن ده سال پیش است، بی هیچ تفاوتی . مهم این است که اصالت دارد و آرامش. مشکلاتمان اوایل زیاد بود، حتی گاهی ناامید می شدیم، از اینکه محسن باور کند که دست و پا ندارد. توی خیالاتش هم دست داشت و هم پا. هر لحظه دست یا انگشت پایش درد می گرفت. به هیچ وجه نمی خواست قبول کند که اعضای بدنش را از دست داده است. کم کم و شاید به معجزه نقاشی ها او توانست دنیا را جور دیگری ببیند.اوایل حتی یک ویلچرهم نداشتیم. وسعمان هم نمی رسید که بخریم. به هر دری زدیم تا توانستیم یک ویلچر تهیه کنیم که دائمی باشد. محسن را می گذاشتم روی ویلچر و از خانه بیرونش می بردم. مردم دلسوزی می کردند. نگاه ترحم آمیزشان سنگین بود. دلسوزیهایشان سخت بود برای ما که از خیلی چیزها گذشته بودیم. عشق اما کار خودش را کرده بود. وقتی می نشستیم و او به درخت ها نگاه می کرد. بعد همان درخت ها می شد بندی از شاه بیت نقاشی هایش. نقاشی کشیدن محسن زندگی ما را خیلی عوض کرد. روحیه اش برگشت. حالا او است که به من خیلی چیزها را یاد می دهد. عشق و امیدی که توی نقاشی های محسن موج می زند و او دنیای درونش را می ریزد روی بوم های سفید. بچه دار که شدیم، امیدمان چند برابر شد. حالا محسن توی نقاشی ها شاهکارمی کرد. ده سال زندگی هنری بعد از آن زمان محسن را تبدیل کرد به مردی که عاشقانه زندگیش را دوست دارد و همیشه آرامش و صلح را به ما یاد می دهد. چیزی که توی نقاشی های محسن به شکل پررنگی پیداست. دنیایی که بیشتر از ۳۰۰ نقاشی را به ما هدیه داده و زندگیمان را زیر و رو کرده است. محسن رسالتی را کشف کرده که مسیرش را ساخته . سانحه ای که نزدیک بود او را بی تفاوت به زندگی کند حالا انگیزه زندگی اش شده است.
هیچ نهادی کمک نکرد
محسن دنباله حرف محبوبه را می گیرد. وقتی با مرگ دست و پنجه نرم می کردم، تقریبا همه چیزم را باخته بودم. توی قمار زندگی بی تفاوت شده بودم نسبت به بازنده شدن . رنگ و بوی زنده بودن تبدیل شده بود به رنگ و بوی مرگ تدریجی که مرا داشت می بلعید. اما محبوبه نگذاشت. مدیون آن همه صبوری محبوبه ام . از آن زمان جز مستمری بیمه ای که به ما می دهند و تقریبا نصف حقوق اداره کار می شود، هیچ نهادی به ما کمک نکرده است. دلیلش این است که ما می توانیم تنها تحت پوشش یک نهاد باشیم و چون حقوق بیمه را داریم نمی توانیم از جای دیگری کمکی بگیریم. اما ما یاد گرفتیم که روی پای خودمان بایستیم. می خندد و این جمله را با طنز می گوید:« حالا روی پای نداشته خودم ایستاده ام».
حرف های محسن که تمام می شود یاد سخنان معاون توانبخشی بهزیستی می افتم که چند وقت پیش اعلام کرد: دراستان اصفهان بیش از ۱۲۰ هزار معلول داریم، هزاران معلولی که خیلی هایشان قبلا معلول نبوده اند و بعد به جرگه جامعه هدف بهزیستی پیوسته اند یا در اصل تحت پوشش نیستند و گاهی مجبورند در شرایط سخت زندگیشان را بگذرانند.