سرما هیاهوها را خوابانده و انگار اینجا زیر سقف خفته بازار، دنیا دارد یخ می زند، آفتاب کم رمقی بر راسته قیصریه می تابد و تنها کسانی که سکوت را می شکنند، فراموش شدگانی هستند که زیرپوست بازار گم شده اند.
هر بار سوزی به تن بازار هجوم می آورد و رعشه می اندازد به تن جوان ها و پیرهایی که سالیان سال است به دور از دغدغه ماشین ها و آدم ها اینجا امپراطوری کوچکی را تشکیل داده اند.
برای تاريخ گذشته این امپراطوری كهنه، بايد تاريخ را ورق بزنی و به گذشته گام بگذاری . گذشته ای که برای محسن که یکی دو سالی است کارش را شروع کرده معنایی ندارد.
کارتن و نایلون ها و کلی بار ستون شده بین احمد و راه گذری که او هر روز آن را می پیماید. گاری هر بار سقلمه می خورد و باز روی سطح ناهموار بازار می غلتد و صدای نخراشیده اش سکوت را می شکند.
بعضی از باربرها هم در پناه دیواری روی گاری خود نشستهاند و کار کردن همکارانشان را نگاه میکنند. جوان ۳۰ ساله ای با چهره ای سوخته و ریش هایی نازک و تنک گاری را هل می دهد و در دنجی بازار صدای آوازش می پیچد. محسن ۵ سالی می شود که اینجا بار می برد. بعد از یکسال دربه دری و دنبال کار گشتن. عطای لیسانش را به بقایش بخشید و تصمیم گرفت که کار پدرش سرا ادامه دهد و روی گاری کار کند.
سختی کار پدر را مچاله کرده است، رنج سال ها کشیدن گاری برایش رمقی نگذاشته. پیرمرد آه می کشد، انگار زندگیش زاییده اندوه باشد، دستش را نشانه می برد به محسن و می گوید: این پسر را می بینی از بیکاری آمده اینجا. لیسانس دارد به خدا. پناه برده به این گاری تا نان حلال داشته باشد بگذارد سر سفره زن و بچه اش. تو را به خدا این ها را بنویس. محسن سرش را زیر انداخته. وقتی اولین بار خبر قبولیش را دید از خوشحالی پر درآورد، اما حالا همه کلک و پرش ریخته، نه بال پرواز دارد و نه روی بیکار شدن. این تنها کاری است که بعد از چند سال درس خواندن در رشته تاریخ به دست آورده . به قول خودش کاش پایم می شکست اینقدر خرج نمی کردم برای رشته ای که حالا باید گاری را به دنبال بکشم.
توی تیله قهوه ای چشمهای جوانی که بیشتر از سه دهه از زندگیش را سپری کرده است، عکس گاری تمام قد افتاده است. برای او و پدرش که پیر این کار است شغل دیگری پیدا نشده و پسر میراث پدر را می چرخاند تا چرخ زندگیشان بچرخد.
توی تاریخی ترین بازار اصفهان محسن ها کم نیستند، کسانی که ساعت های عمرشان زیر بار چرخ های باربری سوخت می شود، تا آنها هم مانند پدرانشان آینده ای تاریک، با انواع بیماری ها از جمله دیسک کمر داشته باشند . هر صبح کارشان است یک فصل جر و بحث برای بردن بار بیشتر، اما برای تقی این کار دیگر عادی شده. وقتی چرخ های گاری روی سنگفرش قیصریه می لغزد، تقی، به آخرین خاطره هایش رجوع می کند، خاطراتی که به دعوا و کتک کاری و جنگ بیشتر شبیه است:« اینجا باربر زیاد است. رقابت هم بیشتر. به امید کار آمدیم شدیم باربر. باید پیه همه چیز را به دلت بمالی. درس خواندن را رها کردم و آمدم اینجا. دانشجوی سال دوم بودم، دانشگاه آزاد، رشته فلسفه، خیلی ها گفتند این رشته شغل ندارد. ولش کردم. زیر بار هزینه ها کمرم خم شده بود. نه بابای پولدار داشتم. نه ننه متمول. حالا شدیم باربر. از صبح تا شب کارمان شده حمالی در بازار. بعد از یکی دو سال هم باید پول زحمتکشی را بدهیم بابت دیسک کمر و درد زانو.» لفظ قلم حرف می زند و این را مدیون نوشتن و خواندن های شبانه اش است.
به غیر از او جوان های دیگری هم هستند که بعضی هایشان لهجه کشورهای همسایه را با خود یدک می کشند. یا بعضی دیگر که می توانی از لهجه شان بفهمی که زاده اطراف اصفهان هستند. روستاییانی که بقچه سفر را به خیال حباب آرزوهایش بسته اند و حالا در گوشه بازار توانسته اند کاری برای خودشان دست و پا کنند.وقتی دست های کبره بسته علی اصغر،به دور میله سرد آهنی گره می شود و صدای گوشخراش چرخ ها در دل بازار جیغ می کشد، خیلی چیزها دستگیرت می شود. آدم هایی که به هزاران امید آمده اند تا اگر زمین نان نداد و بی رحم بود، اینجا در شهر بتوانند نانی بخورند.
به غیر از محسن و چند تای دیگر، بسیاری از جوان هایی که روزگاری برای خود دبدبه و کبکبه ای داشته اند، نمی خواهند نه نامی و نه نشانی از آنها باشد. دردهایشان طوری قد کشیده که دیگر حاضر به حرف زدن هم نیستند و می ترسند که قانون ساده اینجا برایشان دردسر درست کند. آواز دور خبرخبر یکی از باربران به گوش می رسد و جمعیت چسبیده به بازار جابه جا می شوند تا گاری انبوه از بارها راهی برای بیرون آمدن پیدا کند. باربر بین جمعیت گم می شود و تنها رد کج و معوجی جا می ماند روی مسیر روزانه ای که باربرها با آن آشنا هستند.
بین ۵۰ تا ۷۰ هزار تومان به طور میانگین درآمد روزانه هر کارگر است. درآمدی که نه جهیزیه دخترانشان می شود و نه هزینه دانشگاه و مدرسه بچه ها را کفاف می دهد. هر چه می ماند نان بخور و نمیری است که گاهی تا نیمه های ماه هم به شکل قطره چکانی باید مصرف شود تا کم نیاورند، این موضوع با وجود شیوع کرونا هم بدتر شده و بار نیست.
با کاهش ۵۰ درصدی کار باربری ها در بازار اصفهان بعد از شیوع کرونا، میزان درآمدها خیلی کمتر از سال گذشته شده و نبود بیمه و حمایت از قشری که زندگی را دنبال خود می کشند هیچوقت در روی کاغذ مدیران نیامده است .
خیلی هایشان حتی درآمدی برای خرید گاری ندارند و اجاره بهای گاری ها را باید روزانه پرداخت کنند و همین مساله هم بخشی از درآمدشان را می بلعد. اجاره هر گاری چهارچرخه در یک روز معادل ۴۰ هزار تومان و اجاره هر گاری دوچرخه ۱۰ هزار تومان برایشان تمام می شود . بارها زیاد است و دوش کارگران کفاف سنگینی بارها و گز کردن مسیر بازار را نمی دهد و همین نیز بخشی از ماجرای تلخی است که آنها باید بپذیرند:«ما مجبوریم اجاره کنیم. بالاخره با گاری کار سریعتر میشود و میتوان درآمد بیشتری داشت، با وجود اینکه اجاره ها به نسبت درآمدمان بیشتر است، اما باید ساخت»
علی می گوید: ۴۰ ساله با ریش و موی جوگندمی و ته ریشی که گودی های صورت لاغرش را پوشانده:« هزینه های زندگی بالا رفته. خیلی از این کارگرها را که می بینی با لیسانس و دیپلم اینجا هستند. کار نیست. باید به همین هم بسازیم. بچه های من سه ماه است که گوشت نخورده اند. مرغ شده ۴۰ هزار تومان. تخم مرغ یه جور دیگر. کلا با این وضع نمی شود زندگی کرد. خیلی ها شانس آوردن توی این شرایط کار دارند».
با اینهمه موسی، راضی است.پیرمردی که جوانیش را توی بازار پیر کرده است و کدخدای بازار به شمار می رود؛همه او را می شناسند. احترام موسی خیلی بیشتر از تازه واردانی است که زمان زیادی نیست در اینجا کار و کاسبی دارند.
برای او باربری نه بن بست است و نه رنج. گرچه خیلی وقت است زانوهایش را روی این کار گذاشته اما به قول خودش همین که می تواند نان حلال به خانه ببرد برایش بس است. پیرمرد سه تا دختر و یک پسر دارد که همه را با همین شغل به خانه بخت فرستاده و پسرش هم دانشجو است. با اینکه کسر شان پسر است که شغل پدر را داشته باشد، اما هر بار کمک حال او هم هست. اینها را بی محابا می گوید و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد می گوید:«کار عار نیست.»
غروب شده و بازار شلوغ تر از همیشه است. حتی سرما و کرونا هم نتوانسته جمعیت را کم کند. باربرها همچنان صدایشان توی جمعیت می پیچد و سقف خفته بازار را بیدار می کند…