«دعوایی نبود. اینجوریش کردن. بچه آخریمه. ساکت بود همیشه . آزارش به مورچه هم نمی رسید». مادرش زهرا می گوید. چادر شندری مچاله و خاک خورده، روی سرش را جابه جا می کند و گوشه اش را به دندان می گیرد. بین کلمات نامفهومی که از دهانش بیرون می پرد، یک کلمه تکراری تر است:« بچه ام آروم بود، نمی دونی خانم دربه در بودن چقدر سخته. با دربه دری بزرگشون کردم».
مرتضی حالا ۱۷ ساله است. با نگاه غضبناک، به مادرش می فهماند که ساکت باشد. تکیه می دهد به دیواری که چیزی از تنش نمانده، پوسیده و مخروبه. همینطور که به دود سیاهی که از زمین های سوخته کشاورزی بلند می شود خیره شده، بدون اینکه سرش را برگرداند، با لهجه مردانه ای می گوید:” اینجا دنبال عید نگرد. اینجا مردم عید ندارن. اینجا می زنن که درد یادشون بره”.
پاچه شلوار خمره ای به چرک نشسته اش را بالا می کشد و می گوید: ببین اینارو ببین. کلی زخم و سوراخ توی پایش دلمه بسته و توی چشم می زند.
سوز سردی می پیچد توی کوچه های تنگ و باریک پایین شهر و بعد خودش را یله می دهد توی زمین خشک و ول افتاده ارزنان. جایی در حاشیه شهر که چون خانه غربتی ها و خلافکارها شده بود برایش پارک و فرهنگسرا ساختند تا بدبختی ها را شخم بزنند و محو کنند، اما نه خلافکارها کم شدند و نه تولید نسل آسیب دیده از قاچاق و اعتیاد و کارتن خوابی متوقف شد. همه ماندند اینجا و بعدش هم ته نشین شدند.
حمید، سیه چرده و آفتاب سوخته است، با موهای مشکی کوتاه :«به من می گن حمید چغری» لقبش به خاطرهیکل گنده ای است که از بچگی داشته. از عید فقط یادش می آید که یک بار پدرش برایش لباس نو خریده . نه عیدی داشته اند و نه دلخوش به روزهای نو هستند. “حمید چغر”، عشقش این است که دعوا کند. می گوید توی خونش است؛ مثل پدرش که سرش در همین دعوا ها برباد داده است.
توی ارزنان که راه بروی، انگارخاک مرده پاشیده باشند، نگاه ها سرد و خیره و یخ زده از زمستانی است که انگار بهار نمی شود.
ماه سلطان از چند سال پیش اینجاست. خِجل و آهسته صحبت میکند، آنقدر که باید گوشهایت را تیز کنی تا صدای آرام و لهجهدارش را بشنوی. بغض میكند، بغض، گريه،تب، سرفه امانش نمی دهد؛ با دستان لرزان، تلخی اشكش را پاك میكند و میگويد: “هر سه ماه يكبار كميته امداد، ۵۰۰ هزار تومان به ما ميدهد” ماه سلطان با خواهر شوهرش زندگی می كند، چون به قول خودش، هيچكس را جز خدا ندارد.
ماه سلطان را که جا می گذاریم، پاهايمان از دور به دنبال جمعيتی كه سرراهمان واقع شدهاند به سوي مقصدی كه داريم كشيده میشود.
در آهنی خانه اجارهای معصومه را كه هل داديم و تو رفتيم، اتاق گلي را ديديم بی در و بی پنجره، گوشه خانه، حياط نقلی است كه هيچ شباهتی به حياط ندارد، بلكه مخروبهای است كه بيشتر به محل جمعآوری زباله شباهت دارد.
پتوی آبی، نخ نما را كه از چارچوب در پس زديم، بوی چرك و نا، دلمان را به هم می زند. چشمان درشت و سبز كودكی، به چهرهمان دوخته می شود، نامش يوسف است. “فقر” توی آلونک یوسف و مادربزرگش موج می زند. مادر یوسف، همین عید سال پیش، از تزریق زیاد مرد، همان جا عید برای یوسف تمام شد. چشم های خیس پیرزن، یک آن خشک نمی شود:« من بمیرم کی به داد این بچه برسه؟» از خانواده هفت نفری آنها همه عموها و عمه ها معتادند. چند نفری هم سال های زندان را به دوش می کشند.
از ورای پنجره شكسته خانه غلام، كوه صفه، دم نمیزند، ورم دارد، انگار دلش می خواهد جيغ بكشد، پنج هم اتاقی غلام، شوقی به ديدنمان ندارند، بوی سيگار میآيد، غلام كفتر باز است، اكثر اهالی اين منطقه سرگرميشان كفتر بازی است. غلام زيرزمينش را به ما نشان میدهد، حدود ۲۰ كبوتر دارد. از پلهها پايين نمیرويم. از غلام خداحافظی می كنيم. دود غليظی از سمت خانههای كهنه به هوا برخاسته، رفتگرانی كه زبالهها را از تن خيابان ميكنند، خسته نگاهمان ميكنند، كيسه سياهي كه بوي تعفن ميدهد، ميان كوچه خودنمايی میكند، كوچهها اغلب ته ندارند و زن ها و بچهها بازيگران اصلی صحنه هستند، میگويند از ما عكس نگيريد، خيره درناهمواری آسفالت خيابان، خانهها را میشماريم تا به تابلوی مدرسهای كه تكه فلزی ساده است برسیم. بچه های اینجا ما را شاهزاده خانم می خوانند. بعد از مدرسه، بین در نيمه باز زنگ زده خانه ۴۰ متری، زنی بچه اش را به بغل می گیرد؛ بدون هیچ حرفی می گوید: از خارج آمدید؟ برای کمک؟ صورتش حالتی كودكانه به خود میگيرد، نگاهش به سويی میدود كه شوهرش، با دستهاي خالی، اما با انبوهی از نان با تمام خستگیهايش به خانه میآيد. يادشان نمیآيد كی گوشت خوردهاند، قصابی و مرغ فروشی اينجا درآمدی ندارد، حتی به اندازه يك كارگر ساده. اينجا فقط دغدغه نان دارند و عید چندان محلی از اعراب ندارد.
حتی برای پیرمرد کشاورزی که کنار خانه های تو سری خورده اینجا، هنوز از دل زمین نان بیرون می آورد. وقتی ما را می بیند می گوید:«اینجا نماز نداره خانم. اینجا حاشیه اس. اینجا زمین می دن به قیمت نونت. زمینا که خشکید فروختمشون، به ده شاهی”. نگاه متعجب ما را که می بیند؛(می خندد). کجایی بابا؟ دروغ گفتم. ده شاهی کجا بود. اینارا می بینی روی سرمایه من قد کشیدن ؛اینجا سند نداره، همه خونه ها قولنامهایه ، اوقاف، دست گذاشته رو کل منطقه”. پیرمرد پشت می کند به آفتاب نیمروز و باز چنگ می زند به زمین تا علف های هرز را دربیاورد. خانه های کوتاه قد، ردیف شده اند، جلوی چشمهایت. خانه هایی که کنار زمین های کشاورزی، حالا برای مردمان حاشیه، سقف شده است. پیرمرد، باز انگار جن دیده باشد، رو می کند به ما و می گوید:”اینجا خیلی ترسناکه. اینجا حال آدم عوض میشه. اینجا جن داره. اینجا….” مرد پیر، همینطور می گوید و توی باد صدایش گم می شود.
کمی آنطرفتر، مریم توی یکی از این خانه های کوتوله، پنجمین بچه اش را زاییده، زنی بیست و پنج ساله و ریزه، با موهای مش کرده و ابروهای کلفت بور شده، با آرایشی غلیظ که تخیلت اجازه نمی دهد، سنش واقعی اش را تخمین بزنی. شکم برآمده اش به پاهای بچه ای می رسد که توی بغلش جا گرفته است. شوهرش معتاد است و به قول خودش خانه خراب دود. یادش می آید وقتی ازدواج کرده کلی طلا داشته. عیدها، همه را می انداخته توی دست و گردنش. حالا، اما یک پول سیاه هم ندارد. از وقتی شکمش بزرگ شده، قالی هم نتوانسته ببافد و به کمک کمیته امداد، زندگیشان را با نان بخور و نمیری سر می کنند. بچه ها لاغر و تکیده، نگاهمان می کنند. روی گاز، چند سیب زمینی در حال غُل خوردن است و بچه های بزرگترنان به دندان می کشند. ظاهر و اوضاع خانه نشان می دهد که خیلی وقت است که بهاراز این بیغوله ها کوله بارش را بسته و رفته است و زمستان نداری را به رخ می کشد. عید برای مردم این خانه، نه معنای لباس نو را دارد و نه سبزه ای آراسته به ربان قرمز را، هر چه هست در این خانه ها عید نیست.
آسمان پر می شود از خاك و گردههای معلق خاك، به دور از جنجالهای شهر، چشم های عاطفه و بچه هایش سرخ می شود. ارزنان معدن خانواده های معتاد و بی سواد است. شب های ارزنان پر می شود از کارتن خواب ها و تن فروشان جوانی که فقط الفبای اعتیاد را بلدند. مشکلی که البته برای مردم ساکن اینجا عادی شده است، اما برای برخی از مسئولان از جمله عضو کمیسیون اجتماعی شورای اسلامی شهر هنوز به شکل عادت درنیامده و کورش محمدی، اعلام کرده که باید گره های شرعی این مناطق باز شود.
گره های منطقه ای که انگاربی صاحب مانده است تا کودکان این منطقه بارها وحشت را بچشند، و دود شدن را به چشم ببینند.
براساس مطالعات و تحقیقات به عمل آمده تاکنون، بافتهای حاشیهای وسکونتگاههای غیر رسمی استان اصفهان دربرگیرنده ۵۰ محله است که ۴۵۰ هزار نفر در آن زندگی می کنند، ساکنان محرومی که عده شان هر روز زیادتر می شود و در آمار رسمی جایی ندارند. به گفته حمیدرضا امیرخانی، مدیرکل سابق راه و شهرسازی استان اصفهان، جدای از آمارهای غیر رسمی و اتباع خارجی، بیش از ۲۲۰ هزار نفر در وسعت ۵۲۵ هکتاری حاشیههای کلانشهر اصفهان ساکن هستند. همین تعداد طبق آمارهای غیر رسمی، نیم میلیون نفر هم گزارش شده است، حاشیه هایی که نه نام دارند، نه شناسنامه ای و مردمانی که چشم هایشان برای داشتن عیدی مثل شهرنشینان، دو دو می زند…