اینجا پشت در خاکستری رنگ سرای سالمندان، زندگی بین بودن و نبودن تقسیم می شود. فاصله ای که برای ساکنانی که یادشان می رود سال نو در حال آمدن است زیاد است. فاصله ای به اندازه پیاده شدن و ادامه ندادن.
در با صدای بلندی بسته می شود و تو را می برد به دنیایی که حس غریبی دارد. غربتی که دلت را چنگ می زند. یکی از روزهای سرد، اما آفتابیِ آخرین ماه سال است ، آفتاب با سماجت و كمرنگ می تابد روی ايوانی كه صندلی ها نامرتب چيده شده اند و گاه گاهی كسانی روی آن نشسته اند . اینجا جایخوبی است که سراغ بگیری از پدر بزرگ و مادربزرگهایی که بیشترشان در روزهای مانده به عید، چشم انتظار سال تحویل و نوروز نیستند، بلکه چشم انتظار بچه ها و نوه هاشان هستند.
گاهي چه زود دير مي شود
حيدر توی آفتاب بی رمق اسفند به عصايش تكيه زده حتی يادش نمی آيد اسمش چيست .مسئول مراقبت از او مي گويد حيدر دوسالي مي شود اينجاست كلمه عيد را كه مي شنود يادش مي افتد به آن سالهای دور وقتي كه پدرش برايشان كفش مي خريد؛ سه چهارشماره بزرگتر و تا می آمد اندازه شان بشود، آن قدر کهنه و پاره بود که نیاز به کفش دیگری می شد. اینها را یادش نرفته و با اینکه آلزایمر به حافظه اش چوب حراج زده اما او را با دنیای خارج فاصله نینداخته است تا برخی از خاطراتش هنوز وصله باشند به ته مانده آنچه که برایش مانده است.
براي زيور هم همين اتفاق افتاده چهارسالي مي شود كه اينجاست. تکیه کلامش فقط یک چیز است:« لیسانس بگیر عزیزم لیسانس خوبه» زیور از عاشقیتهایش می گوید و از هفت سینی که چیدنش را دوست دارد . با اینکه خودش پر است از هفت سین محبت های ندیده و نشنیده، اما عید را دوست دارد، حتی اگر کرونا افتاده باشد به جان این روزهای بهاری که زمستان را جایگزینش کند. بین جملاتش شاید بیشتر از صد بار می گوید: لیسانس بگیر؛ بعد چشمهايش را مي بندد و انگار مي رود توی دنياي خودش.
او را كه روي صندلي سفيد پشت ميز سبزرنگ جا مي گذاري در يكي از اتاق ها ماهرخ را مي بيني كه پشت به در ورودي به دورها نگاه مي كند .نه متوجه ورودت مي شود و نه متوجه سلام كردنت.انگار بين آنهمه سبزي و گل كه پشت پنجره قاب شده اند دنبال فرزندانش مي گردد كه سالهاست عيدها را و او را فراموش كرده اند.مسئول بخش مي گويد:دو تا پسر داشته هر دو خارج زندگي مي كنند قبلا عيدها مي آمدند اما حالا فقط مخارجش را مي پردازند .يكيشان جراح است و يكي ديگر دندانپزشك .خيلي وقت است انگار ماهرخ با همه قهر كرده به خصوص دم دمهاي عيد كه مي شود ماهرخ مي رود توي خودش.ساكت مي شود .آلزايمر مثل خوره حافظه اش را خورده اما عيدها را فراموش نكرده است .
بهار رفت این بهار من نيست
بوي عيد توي خانه سالمندان هم آمده؛ اين را مي تواني از تدارك سبزه و هفت سين كه پيرزنها با شادي تزئينش را بر عهده گرفته اند خوب متوجه شوی،اما گویا برای مردي که آنطرفتر دارد پا به ۸۷سالگی می گذارد، میهمان ناخوانده ای به شمار می رود. او هم از بيماري آلزايمر رنج مي برد.کسی که گذر عمر را می شود تنها در سپیدی موها و چین و شکن روی پوستش خواند؛ گه گاه از گنجينه خاطراتش روزهاي كودكي و شاديهاي عيدانه را بازيابي كرده و با لبخندي پر از شوق از آن حرف ميزند.
از روز عيد و خانه مادربزرگ، بازيهاي كودكانه، قصههاي پدربزرگ در زير كرسي و مشق هميشگي زندگي. به گونهاي از خاطراتش حرف ميزند كه انگار حافظه اش دوباره متولد شده و در كوچه باغهاي كودكي قدم ميگذارد.
كمي آنسوتر پيرمردي كه دستهايش را ستون كرده روي ميز مي گويد:گل بود و تو بودی و بهار بود و عشق و بعد با غمی سنگین می گوید :”بهار رفت.بهار من ديگر نيست.دخترش را می گوید. دلتنگ تنها فرزندی است که سالها پیش به خارج از کشور رفته و او مانده و تنهایی بی بهارش.
سفره هفت سين كم كم آماده شده.شعله شمع بر سفره هفتسين چشمهاي مرد سالمند را به خود خيره كرده. در فضاي پر از سكوت، ميهمانان يكي يكي از راه رسيده، سلام گرمي ميكنند و پشت ميز تزئين شده به سفره هفتسين مينشينند. گهگاه زمزمههايي به گوش ميرسد.زيور چرت مي زند و هربار كه چرتش پاره مي شود مي گويد:ليسانس بگير خوبه .به سفره خيره مي شود و لبخند مي زند. “يادش بخير! وقتي كودك بودم چقدر براي آمدن عيد نوروز ذوق و شوق داشتم. چند روز قبل از عيد مادر برايمان لباس نو ميخريد و خانهتكاني ميكرد. شب عيد ميوهها را ميشست، داخل ظرف ميچيد و بعد تخممرغهاي آبپز شده را ميآورد تا رنگ كنيم. در شهرستان محلات رسم بر آن بود كه شب عيد مردان و زنان حنا ميبستند تا تميزتر باشند، چقدر آن روزگاران شاديبخش بود.”حسيني مي گويد.وقتي زمينهايش را به خاطر پسرانش فروخت خودش ترجيح داد بيايد اينجا.او سرحال تر از همه است.تمام عمرش را به قول خودش كشاورز بوده و حالا استراحت مي كند .حافظه اش خوب كار مي كند مثل ديگران آلزايمري نيست :” يادم ميآيد يكسال قبل از عيد مادرم چند تكه از لوازم و و اثاثيه كهنه خانه را بيرون برد و داخل آتش چهارشنبه سوري محله انداخت. معمولا همسايهها اين كار را ميكردند. چهارشنبه سوري داستان خاص خود را داشت. اين مراسم اصلا شبیه الآن نبود. چند زن آن سوتر سر چهارراهي فال گوش ايستاده بودند تا روزگار آيندهشان را از زبان ديگران بشنوند و پسري جوان كه پارچهاي بر سر انداخته و با قاشق بر كاسه ميكوبيد، براي نيازمندان پول جمع ميكرد. يادش بخير آن روزها .يادش بخير.روزهایی که دیگر نیست . حداقل برای ما که اینجا دور افتاده از خانواده شده ایم عیدها دیگر حال و هوای آن روزها را ندارد. حالا دنیا باید بایستد تا ما پیاده شویم.