روزی، گریس در حالی که در مرکز خریدی راه میرفت اتفاقی برایش افتاد که مسیر زندگی او را به کلی عوض کرد. این ماجرای گریس است که چطور در چند ثانیه مسیر زندگی او دگرگون شد.
زندگی بینظیری داشتم
در ماه اکتبر سال ۲۰۱۸، گریس چهارمین سال تحصیل در رشتهٔ پزشکی خود را شروع کرده بود. او چنین بهخاطر میآورد: “من هیچ مانع و مشکلی در برابرم نداشتم”. او دو ماه کارآموزی در شهر میدستون واقع در منطقهٔ کنت انگلستان را به “خیروخوشی” در بخش زنان بیمارستان گذرانده بود.”
از سال قبل از آن زندگی ایدهآل خودم را شروع کرده بودم. با یارم در یک قایق زندگی میکردیم. من تازه دورهٔ کارشناسیام را تمام کرده بودم و همهچیز خیلی مثبت و امیدبخش بود”.
در روزی که آن اتفاق افتاد، دوست گریس دنبالش آمد و او را از میدستون به لندن آورد، جایی که بعدازظهر همان روز باید به عنوان مربی کلاس آموزش کوهنوردی بچهها حاضر میشد. آنها به مرکز خرید وستفیلد در استراتفورد رفتند جایی که گریس باید سوار قطار میشد و دوستش هم میخواست کمی خرید کند. دم پلههای برقی از هم جدا شدند و گریس باید از میان مرکز خرید رد میشد تا به ورودی قطار برسد.
به طور واقعی و نمادین زندگی ما با هم برخورد کرد
“چند ثانیهای حس میکردم که دارم راه میروم، بعد ناگهان انگار از خواب بیدار شدم. این تجربهٔ وهمانگیز و عجیبی بود: بیدار شدن در حالی که فکر میکنی بیدار هستی”.
وقتی گریس پس از حدود هشت دقیقه بیهوشی به هوش آمد تنها چیزی که توانست ببیند نور چراغهای بالای سرش بود. “احساس میکردم در رؤیا یا در آسمان هستم، همراه با نور شدید چراغها صدای جیغ هم میآمد” و چند لحظه طول کشید تا گریس متوجه شد این صدای جیغ خودش بود و بعد با خودش گفت “خدای من! نمیتوانم پاهایم را حس کنم”.
برای گریس که در تمام دوران کودکی کتابهای پزشکی خوانده بود و همه نشانههای بیماری را در خودش جستجو کرده بود و حالا بعد از چند سال تحصیل رسمی در رشتهٔ پزشکی، فوری دریافت که اتفاق خیلی بدی برایش افتاده است.
“احساس میکردم پاهایم دیگر وجود ندارد. احساس میکردم از نیمهٔ پایین بدنم جدا شدهام”.
با اینکه هیچ حسی در پاهاش نداشت اما هنوز نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.
به او گفتند که چیزی به او برخورد کرده است و چیزی نگذشت که دید جمعیت در اطراف شخص دیگری که در کنار او روی زمین افتاده است جمع شدهاند.
در این موقع بود که به گوشش رسید زنی به فرد دیگر حادثهدیده میگوید:”تو از ارتفاع زیادی سقوط کردی”.
با شنیدن این حرف گریس موقعیت خود را بهتر دریافت. یک نفر روی او افتاده بود، اما این تمام ماجرا نبود. “بعدها فهمیدم که او نیفتاده بود بلکه خودش را پرت کرده بود”.
یکی از پرستارها گفت از وضعیت من حسابی ترسیده
گریس میگوید در ابتدای بستری شدن در بیمارستان “لجوجانه” از پزشکان و پرستارها میخواست که همه چیز را به طور کامل در مورد وضعیتش به او بگویند.
این به او کمک میکرد تا استقلال خود را حفظ کند، او به خاطر میآورد: “من فکر میکنم این برای من راهی بود تا بتوانم محیط اطرافم را کنترل کنم، من نمیتوانستم بدنم یا جایی که بودم یا کسی که مرا تمیز میکرد کنترل کنم”.
پس از آن او ده هفتهٔ “واقعاً سخت” را در بیمارستان ارتوپدی بگذراند. در این بیمارستان باید هر روز ساعت ۶ صبح صبحانه میخورد پیش از آنکه برنامهٔ فیزیوتراپی او شروع شود. هر شب تلاش میکرد خودش انگشتان پایش را حرکت دهد.
گریس “فرسودگی عاطفی” خود را اینطور به خاطر میآورد “یاد آن قسمت از فیلم “بیل را بکش” میافتادم که قهرمان فیلم به سختی تلاش میکرد انگشت پایش را تکان دهد. چون حس پاهایم خیلی عجیب شده بود گاهی فکر میکردم: خدای من، موفق شدم، چراغ تلفن همراهم را روشن میکردم چون نمیخواستم کسی را بیدار کنم و نگاه میکردم، نه هیچ حرکتی نبود و باز احساس ناکامی میکردم”.
در این زمان بود که واقعیت وضعیت خود را به روشنی دید: “وقتی که واقعیت خودش را نشان میدهد. خوب باید بپذیرم این من هستم با این وضعیت، صدمه دیدهام و هرگز هم خوب نخواهم شد. این خیلی خیلی سخت بود”.
دکتر به گریس گفته بود که آنها فکر نمیکنند که او دوباره بتواند راه برود.
” آن روز شاید یکی از دلگیرترین روزهای سال بود و با صندلی چرخدارم رفتم بیرون چرخی بزنم و باران شدیدی میبارید. یادم میآید فکر میکردم زندگی برای من به آخر رسیده است. نمیتوانستم تصور کنم هیچ اتفاق خوبی دیگر در زندگیام ممکن باشد”. او از قفسهسینه به پایین فلج شده بود و ناچار باید همیشه از صندلی چرخدار استفاده میکرد.
احساس خشم نمیکردم
ماجرای حادثهای که برای او رخ داده بود چنان احساسبرانگیز بود که همه، از جمله پرستارهایی که به او رسیدگی میکردند هم در مورد آن اظهار نظر میکردند.
در شرایطی که هر کس به او میگفت چه احساسی باید داشته باشد او تصمیم گرفت تا همان احساسی که خودش میخواهد نسبت به ماجرا پیدا کند. “من فکر کردم: شما هیچکدام نمیدانید اگر در این شرایط بودید چه میکردید. چنان ماجرای عجیبوغریبی برای من اتفاق افتاد که فقط اگر برای شما اتفاق افتاده باشد میتواند در مورد آن چیزی بگویید”.
گریس دریافت که “هیچ احساس خشم” نمیکند، چیزی که برای دیگران درکناپذیر بود تا جایی که گاهی اوقات او میتوانست واکنش دیگران را نسبت به احساسش حدس بزند. “طی دو سال گذشته در مورد آن خیلی فکر کردم، هیچ احساس خشمی نسبت به آن مرد نداشتم فقط دلم برای او میسوخت و احساس ترحم میکردم. با خشم هیچ کاری نمیتوانید بکنید”.
به جای خشم او تمام دلسردی و اندوهش را متمرکز بر موقعیتهایی کرد که میتواند تغییری ایجاد کند، برای مثال یاد دادن به آدمها که نیازی نیست بدون اجازهٔ او صندلی چرخدارش را هل دهند.
“این خشم مفیدی است چون هم باعث آموزش افراد میشود هم میتوانم در مورد آن حرف بزنم”.
مردی که روی او سقوط کرده بود به اتهام ایجاد ضربوجرح شدید به چهار سال زندان محکوم شد در حالی که گریس میگوید حتی برایش مهم نبود که او زندانی بشود یا نشود. او میگوید نیازی نیست که او را ببخشد چون هیچ احساس خشمی نسبت به او ندارد.
اولین سؤالم این بود “آیا هنوز میتوانم پزشک بشوم؟”
مهمترین نگرانی گریس پس از این سانحه این بود که آیا میتواند هنوز پزشک بشود.
بله او میتواند و حالا در سال آخر تحصیل رشتهٔ پزشکی در کینگز کالج لندن است.
او میگوید دانشگاهش “فوقالعاده” بوده است، آنها هر کاری میتوانستند برای حمایت از او انجام دادند.
“چنین تضمینی به من در این راه کمک کرد. نمیدانم اگر نمیتوانستم سال پس از این حادثه رشتهٔ پزشکی را ادامه بدهم چه میتوانستم بکنم. این بزرگترین انگیزهٔ من برای عبور از این سختیها بود”.
میتوانم ماهها به آن مرد فکر نکنم
با اینکه مردی که بر روی گریس سقوط کرد اثر انکارناپذیری بر زندگی گریس گذاشت اما گریس دیگر چندان ذهن خود را مشغول آن نمیکند.
جالب این است که او از دام “اگر چنین میشد” خود را رها کرده است.
” ممکن بود در این حادثه من مرده باشم یا صدمهٔ شدیدتری دیده باشم. من هیچ نکتهٔ مثبتی در این ” اگر چنین میشد” نمیبینم چون چنین وضعیتی وجود ندارد. این راهی است که در آن قرار دارم و این واقعیت زندگی من است”.
او با آرامش به این حادثه نگاه میکند و اینطور فکر میکند: “اگر او روی زمین میافتاد، کشته میشد، من آنجا بودم که جلوی مرگ او را بگیرم، این نگاه به من آرامش میدهد”.
صندلی چرخدارم به من احساس قدرت میدهد
تلاشهای گریس برای بازیابی توانایی راه رفتن نیست. او میگوید فقط دلش میخواهد در جهانی زندگی کند که دسترسی به همهچیز برای افراد معلول آسانتر باشد. “در فضای مسلط جامعه و رسانهها که به تو میگویند یا باید معلول ناتوان پردرد و اندوهی بر روی صندلی چرخدار باشی یا آدم جالبی هستی چون توانستی تواناییات را بازیابی و دوباره راه بروی باید بگویم من از موقعیتی که در آن قرار دارم راضی هستم، صندلی چرخدار به من احساس قدرت میدهد. من تلاش میکنم در ارتباط با آدمها به آنها بگویم که راه رفتن مهمترین و اصلیترین بخش زندگی نیست. راه رفتن رمز خوشبختی نیست”.