17
عارف اصفهانی

نامه ای به بهار

  • کد خبر : 6868
  • ۱۰ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۴
نامه ای به بهار
بهار جان سلام ، امیدوارم که حالت خوب باشد ، دماغت چاق ، نفست گرم و وجودت سرشار از صحت و سلامتی ، این جملات را به حساب تعارف های اول نامه نگذار، واقعا به اینها امیدوارم و امید، آخرین سلاح ذهن، در برابر سقوط است، تقویم سالی که گذشت هر ورقش تبدیل به سوگنامه ای شد که یادآوری اش هم نفس گیر و طاقت فرساست؛ پس بگذار حداقل به تو امیدوار باشیم.
  • حالا که داری می آیی، سر راهت از باغچه ی خداوند، برایمان بذر گل های رنگارنگ یاس و اطلسی و ارکیده بیاور، آن گاه که نبودی خزان خیلی از گل ها را پر پر کرد . یک روز زلزله بر سر دلمان آوار شد، یک روز سیل غم، زندگیمان را با خود برد. یک شب سفره هامان یک دفعه کوچک شد و بعد از آن هر ماه کوچک و کوچکتر. بعضی هایمان حتی دیگر سفره ای نداریم، گاهی گل هایمان در آسمان پر پر شدند و گاه جوانه های نورسی که بر سر شاخه ها بود طعم مرگ را می چشید. ارابه ی مرگ در کوچه ها می گشت و پیر و جوان را بی درنگ می ربود. چه غم انگیز بود آن روزهای بهار پیشین که لابلای این همه سوگ، باید از هم فاصله هم می گرفتیم و رخ می پوشاندیم. نه آغوش مرهمی؛ نه بوسه ی محبتی و نه دست نوازشی.
    بهار جان اگر می شود زودتر بیا . اگر در بقچه ات هفت سین سلامتی را داری، همین الان پهنش کن، این روزهای آخر بلاتکلیفی، انگار عقربه ها چاقی مفرط گرفته اند، روزها مانند سال می گذرد و انتظار، توان و جان می کاهد.
    حالا که بین زمین و آسمان معلقیم بیا تا دلمان گرم زمین و بهار شود .بهارجان، نگرانم! نکند مرگ تو را هم فریفته باشد، نکند این ویروس بی هویت، مرزهای تو را هم درنوردیده باشد؟ یادم نمی رود که نامش را نمی بردیم تا اعتماد به نفسش بالا نرود تا ماندگار نشود و زود پایش را از زندگیهایمان بکشد بیرون. نکند ماندگاریش دل تو را بزند. نکند نیایی؟ اما نه قطعا این طور نیست، درختان یکی در میان، شکوفه داده اند، باغ ها زنده شده اند و ساقه ها به نشان بیداری دهن دره می کنند و گل ها راهشان را به سمت نور و حیات کش می‌دهند. منی می دانم که در این روزهای کبود، ما را فراموش نمی کنی .
    ببخشید بهار جان، سرنخ کلام از دستم رفت ، کلاف جملاتم به هم پیچید. خودم هم نمی دانم چه نوشتم. مثل سالی که گذشت. مثل حال مردمم. مثل برنامه ریزی های مسوولین. مثل همه چیز و هیچ چیز، امسال چقدر کلاف سر در گم روی دستمان ماند .
    نمی دانم گره گشایی هم جزو صفاتت بود یا نه؟ اگر هست و اگر آمدی و من نبودم که یادآوری کنم، فکری هم به حال کلاف هایمان کن….

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=6868

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.