تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳ Thursday, 28 March , 2024
9

ما به اندازه داستان های هزارو یک شب معجزه دیدیم

  • کد خبر : 5408
  • ۲۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۶:۲۲
ما به اندازه داستان های هزارو یک شب معجزه دیدیم
یک در طوسی رنگ، مرز بین بیرون و درون بخش کرونا، یکی از بیمارستان های اصفهان است، صندلی های فلزی اینجا، شاهدان خوبی هستند. شاهدانی که منتظران بسیاری را دیده اند، از سه دقیقه پیش که در باز شده و پرستاران سراسیمه به درون بخش ccu رفته اند، عقربه ها کندتر می گذرد.
  • صدای بوق بریده بریده دستگاه ها، تنها صدایی است که می آید و رنگ زندگی در پشت دریچه ها را گوشزد می کند. عقربه ها، اما به کندی می گذرند. برای مادران برای پدران، برای خواهرها و بردارها، زن ها و مردهایی که پشت درها از ترس کرونا جرات نمی کنند داخل شوند و فقط منتظرند. هراسی از رفتن و نماندن، اما این لحظه شماری ها برای پرستاران معنای دیگری دارد. کسانی که به سلول های بیماران زندانی کرونا پشت درهای بسته سر می زنند و تنها ملاقات کنندگانی هستند که در راهروها راه می روند و جانشان را گذاشته اند کف دستشان .
    مرضیه رجب روشن، با ۲۸ سال سابقه پرستاری است که بیماران نامش را ملاقات کننده گذاشته اند. توی اتاق های سفیدی که هر کدام نقش سلولی را برای دو یا سه بیمار کرونایی ایفا می کنند، او و دیگر همکارانش ترس را گذاشته اند کنار و مثل مادری که از کودکش محافظت می کند، بیماران را تر و خشک می کنند؛ چشم های خسته مرضیه زیر ماسک سفید جراحی خیلی چیزها برای گفتن دارد:«اوایل خیلی می ترسیدیم، با ویروس ناشناخته ای روبرو شده بودیم که نمی دانستیم با آن چه کار کنیم، همکار و بیمارانمان بودند که جلوی چشممان پرپر می شدند، هر بار که دستگاه ها را از بیماران جدا می کردیم و مرگی دوباره را می دیدیم افسرده و نگران از مرگ بعدی بودیم؛ اما باز در خط مقدم جبهه ایی بودیم که بازگشتی نداشت، چون متعهد شده بودیم که بمانیم و ماندیم. بین برزخ مرگ بعضی ها و زندگی دوباره خیلی های دیگر، ما شاهدان همیشگی بودیم. وقتی شب می شد بدتر بود. بیمارها توی اتاق ها زندانی بودند و انگار راهروها، بیابانی بی آب و علفی می شد که رنگ زندگی نداشتند و شاید تنها موضوعی که می توانست ما را آرامش دهد، لبخند از سر حزن بیمارانی بود که کمی دردشان ساکت می شد. اتاق های ایزوله اما از جمعیت زندانیان کرونا کم نمی شد و هر روز به لیست بدحالان اضافه تر می شد. لحظه های غریبی بود. یک چشممان اشک بود و یک چشممان شادی .
    کمی مکث می کند و نقب می زند به ته مانده خاطرات خوبی که برایش مانده است:« بهترین خاطره ام در مورد پسر جوانی بود که کرونا داشت و وقتی به بیمارستان آمد؛ امید زنده ماندنش را از دست داده بود، هر روز با نفس تنگی و مشکلات دیگر دست و پنجه نرم می کرد و هر روز به ما می گفت که دعایش کنیم.«دعای اختصاصی» .
    می گفت: من یک نفر را دوست دارم، می خواهم ازدواج کنم . می خواهم پدر بشوم بچه ام را بگیرم بغل. این ها را می گفت و تمام قد گریه می کرد و بین هق هق هایش از روزهای ندیدن رویاهایش نام می برد. هر بار که ما را می دید؛ می گفت: می خواهم دختر مورد علاقه ام را ملاقات کنم، هر کارکردیم دختر نیامد که حتی از پشت شیشه او را ببیند. ترس نگذاشته بود که بیاید. ترس از ویروس، حتی روی عشق و دوست داشتن پرده کشیده بود . حالا تنها ملاقات کنندگان او پرستارانی بودند که یک آن او را تنها نمی گذاشتند و مدام به او روحیه می دادند، چند روز گذشته بود، اما او خیال بهتر شدن نداشت، نشسته بود که ببیند کی می میرد، از همه اقوام و فامیل هایش حلالیت می طلبید و امیدی نداشت، اما پرستارها ناامید نمی شدند. شاید روز ۲۴ یا ۲۵ بود که رفته رفته حالش بهتر شد و ما کم کم اثرات بهتر شدن را در او دیدیم . لحظات خاص و ممتدی سپری می شد؛ همه به زندگی دوباره ای که عاید پسر جوان شده بود لبخند می زدیم و گویا اصلا دوست نداشتیم که این ثانیه های قشنگ تمام شود، به محض اینکه بهتر شد همه پرستارها را جمع کرد، با موبایلش یک آهنگ شاد گذاشت و رقصید و بعد از آن از بیمارستان رفت. شاید کمتر از یک هفته بعد بود که به ما گفتند، جشنی کنار در ورودی بیمارستان داریم. همان جوان بود که این بار با یک گروه ارکستر و یک وانت بار گل آمده بود ولی این بار کمی فرق داشت؛ برعکس شده بود و او حالا جلوی پرستاران خم می شد و به پای کسانی افتاده بود که زندگیش را نجات داده بودند. زندگی که هر بار در بیمارستان می دیدیم . معجزه هایی که بین ناامیدی و امید موج می زد.
    توی راهرو بیمارستان، علی ، پرستار دیگری است که بقچه خاطراتش پر شده از بیم و امیدهای روزهای کرونا: « خیلی ها خواب نداشتند، می ترسیدند که بخوابند و دیگر هیچوقت بیدار نشوند. این مواقع برای بیمارها آهنگ های آرام می گذاشتیم یا اگر فرصتی می شد، برایشان چند سطر کتاب می خواندیم». همه چیز مثل یک کابوس بود که در فضا پرسه می زد و تنها چیزی که آرامش بخش لحظه های تلخ بود، دیدن چشم های امیدوار بیمارانی بود که ما را از پشت آن همه لباس و تجهیزات محافظتی استقبال می کردند.
    استقبالی که از خط مقدم بیمارستان و از یک خط ممتد قرمز شروع می شود، خط قرمزی که تنها دکترها و پرستارها می توانند از آن عبور کنند و جنگی تن به تن میان مرگ و زندگی داشته باشند.
    خیلی هایشان وقتی رفته اند آن طرف خط دیگر برنگشته اند. خیلی هایشان از خیلی وقت پیش خانه نرفته اند و این در حالی است که طبق قانون، هر پرستار بخش مراقبتهای ویژه، باید در طول ماه، ۲۵ شیفت هفت یا ۱۲ساعتی، معادل ۱۵۰ ساعت کار کند، اما عشق نگذاشته که این عددها برایشان ملموس شود. خیلی هایشان مانده اند که باشند در شیفت های بدون وقفه برای بخش هایی که از بیماران یک آن خالی نمی شود. برای چشم انتظارهایی مانده اند در حالی که خودشان کلی چشم به راهی دارند.
    حمیده مرادی، پرستار دیگری است که این روزها را با پوست و گوشتش لمس کرده:« خیلی هایمان خانه نرفتیم. خیلی هایمان مریض شدیم و خیلی از مریض ها کنار ما دچار ترس از مرگ شده بودند و ما به آنها دلداری می دادیم . حجم مراجعات زیاد بود و سردخانه ها شلوغ . دوست ندارم بگویم حتی سرامیک های کف سردخانه دیگر پیدا نبود. مرگ بود که پرسه می زد و امان نمی داد؛ گاهی یک جوان بیست و چند ساله تسلیم می شد و گاهی یک پیرمرد ۹۵ ساله که همه فامیلهایش از ماندنش دلسرد شده بودند زنده می ماند. ما معجزه دیدیم معجزه روزهای اوج و فرود کرونا بیم و تنهایی و ترس ما به اندازه داستان های هزار و یک شب شهرزاد قصه گو می توانیم برایتان از معجزه ها بگوییم …

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=5408

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.