تاریخ : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Wednesday, 24 April , 2024
5
کابوس های شبانه ماشین خواب ها

زندگی در سلول های آهنی

  • کد خبر : 2528
  • ۱۳ مهر ۱۳۹۹ - ۱۵:۳۹
زندگی در سلول های آهنی
شـهر مثـل یـک زنـدان بـزرگ شـده و ماشـین خـواب هـا، مثـل زندانـی هایـی کـه در سـلول هـای تـک نفـره شـان، مـی خوابنـد، بیـدار مـی شـوند، غـذا مـی خورنـد و بعـد روز از نـو، روزی از نـو.
  • ایـن تمـام زندگی ده هـا ماشـین خوابـی اسـت کـه خانـه هایشـان بـه یـک اتـاق سـه متـری ختـم مـی شـود، دور از زن و فرزندانشـان. زندگی شــان برهنــه اقتصــاد بیمــار اســت تــا در زیــر تیــغ آفتــاب تابســتان و ســوز زمســتان برخــی هــا دوام نیاورنــد.

    آلونک های بی اعتبار

    ُ شـهرام.م، ایـن رقـم زندگی را بـا پوسـت و گوشـتش لمـس کـرده. مهـر ۳۸ سـالگی روی پیشـانیش زده شـده تـا در ایـن سـن، زندگی را در آلونکـی سـرد و بـی اعتبـار، بگذرانـد. قبـا مالـه کشـی مـی کـرده، بـی اعتمـاد بـه همـه چیـز مـی گویـد: » اینجـا امنیـت نیسـت، نمـی تونـم بخوابـم. همیشـه یـه چشـمم بـازه ، چنـد بـار موبایـل و سـاعتم سـرقت شـده؛ وقتایـی کـه از خسـتگی چشـمم دیگـه نـای بازمونـدن نـداره، مـی ترسـم کـه خودمو بـدزدن.

    موبایـل نوکیـا یـازده دو صفـرش را نشـان مـی دهـد و مـی گویـد: از ایـن هـم نمـی گذرنـد. يــك كيســه پلاســتيكی نــان و یــک تکــه پنیــر، غــذای ح. ش، ۴۵ ســاله اســت، لقمــه نســبتا بزرگـی را مـی گـذارد در دهانـش و مـی گویـد: »انـگار فقـر بـه زندگی مـا وصلـه شـده. هـر کاری بگـی کـردم. از دستفروشـی بگیـر تـا کار سـاختمان. ایـن ماشـین شـده جـای خوابـم، کارم، سـرمایه ام«. تمـام سـرمایه او ختـم مـی شـود بـه زن و بچـه هایـش کـه در یـک خانـه اجـاره ای چندیـن کیلومتـر دورتـر، چشـم بـه دسـت او دوختـه انـد تـا نـان بخـور و نمیـری برایشـان مهیـا کند.
    دلـش هـم بـه همیـن خـوش اسـت: » حداقـل بچـه هایـم ماهـی یـک بـار گوشـت مـی خورنـد«. ایـن تنهـا ابـزاری اسـت کـه او را در ایـن شـهر بـی در و پیکـر نگـه داشـته، تـا خانـه ای گـرم بـرای جگـر گوشـه هایش بسـازد.

    ســعید.الف، هــم از همــان دســت اســت، یــادش نمــی آیــد، از کــی ماشــین خــواب شــده، شــاید ۱۰- ۱۲ ســال اســت کــه در خانــه کوچــک چهــار درش مــی خوابــد و پاتوقــش آخریــن مســیری اســت کــه او و ماشــینش از نــا مــی افتنــد. از ۳۳ ســالگی ایــن کار را شــروع کــرده، از همــان موقــع کـه خشکسـالی زندگیـش را تـاراج کـرده و حـالا دو سـالی مـی شـود کـه جـای خوابـش ماشـین اش اسـت؛ از صبـح اتوبـان هـا را متـر مـی کنـد و آخـر شـب هـم همانجـا زندگی ییـاق، قشـاقیش بـه پایـان مـی رسـد؛ مـی خنـدد و مـی گویـد: »تمـام ایـن اتوبـان و خیابـان هـای اطرافـش را مـی بینـی،
    بـه نـام منـه«.یـک دختـر۱۵ سـاله دارد و دو پسـر ۱۲ و ۱۰ سـاله کـه پدرشـان، قهرمـان زندگیشـان محسـوب مـی شـود آنهـا نمـی داننـد کـه او ماشـین خـواب اسـت. هیـچ وقـت نگفتـه و دلـش هـم نمـی خواهـد کـه بچـه هـا از زندگی دومـش باخبـر باشـند.

    جوری متفاوت از زندگی

    ماشـین خـواب هـا جـوری متفـاوت زندگی را مـی گذراننـد. کنـج دیوارهـای آهنـی، بـدون اینکـه امنیتـی داشــته باشــند و هــر لحظــه از تــرس مامــوران و کســانی کــه بد نگاهشــان مــی کننــد، در خــواب و بیــداری محـض انـد.
    علــی. ش، لیسانســه اقتصــاد اســت، زیــر نــور کمرنــگ تیرچــراغ بــرق، در حــال آمــاده کــردن بســاط شــامش اسـت. دو تـا تخـم مـرغ و یـک سـیب زمینـی بـزرگ، شـام شـاهانه امشـب اوسـت کـه روی چـراغ پیـک نیکـی تـوی قابلمـه کـج و معـوج بـا چهـره ای سـیاه، در حـال قـل زدن اسـت. لبخنـد تلخـی مـی زنـد و مـی گویـد:
    «امشب شامم اشرافیه» . حـالا او زحمـت ۴ سـال دانشـگاه رفتـن را کنـج دیوارهـای آهنـی ماشـینش چـال کـرده اسـت، تـا بـا هـر مصیبتـی بسـازد. بـه قـول خـودش برایـش صـرف نمـی کنـد کـه خانـه بگیـرد. اجـاره خانـه گـران اسـت و اگـر بخواهـد حتـی اتاقکـی کوچـک را بـرای خـودش در نظـر بگیـرد، بایـد همـه اش را هزینـه کنـد.
    »شـب اولـی کـه در ماشـین خوابیـدم، وقتـی بیـدار شـدم گیـج بـودم، نمـی دانسـتم کجـای ایرانـم. آنجـا بـود کـه انـگار سـیلی خـوردم، سـیلی واقعیـت درد دارد، بغضـم گرفـت. آنجـا بـود کـه فهمیـدم یـا بایـد خـودت را بـه بیخیالـی بزنـی و بگـذری، انـگار كـه نمـی بینـی، نمـی شـنوی یـا بایـد درد بکشـی. وقتـی تـوی زندگی، پـول حـرف اول را مـی زنـه، بایـد بـا هـر سـازی کـه مـی زنـه، برقصـی تـا زنـده بمونـی. بـرای مـا بعـدی وجـود نـداره یـا بایـد کار کنـی یـا بمیـری «. در ایـن ۴ سـالی کـه در خیابـان هـای مختلـف، تـوی ماشـین مـی خوابیـده، انـواع و اقسـام آدم هـا را بـه چشـم دیـده و همـه شـان، پشـت پلکـش، بایگانـی شـده تـا نگـذارد او خـواب راحـت داشـته باشـد.

    در کنـار او بعضـی هـا آتـش روشـن کـرده انـد و برخـی هـم فـارغ از ترافیـک و شـلوغی بـه کنجـی خلـوت پنـاه بـرده انـد و دوسـت ندارنـد حـرف بزننـد. رفتـه انـد تـوی الک خودشـان، انـگار كـه یـه مجسـمه راكـد و بـی حركـت و بـی تفكـر را تراشـیده باشـند و گذاشـته باشـندش پشـت فرمـان. چشـم هایشـان سـرد و بـی ترحـم نگاهـت مـی کننـد. شـانه منتهـی بـه اتوبـان، جایـی کـه ماشـین خـواب هـا در خـواب و بیـداری بـه یـک صبـح دیگـر فکـر مـی کننـد، در تاریکـیُ محـو شـده و تصویـر زندگی تقلبـی، خـودش را بـه رخ واقعیـت مـی کشـد. انـگار مـرگ روی سـر خیابـان خلـوت و متعلقاتـش باریـده و نفـس اگزوزهـا بریـده تـا زندگی ماشـین خـواب هـا تـوی سـلول هـای آهنـی بـه صفر برسـد…

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=2528

    برچسب ها

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.