به گزارش این هفته؛ میهمان چند زن جوان هستم که حسشان به دنیا متفاوت است. قند توی دهنم آب نشده می گوید: چه خوب بد دل نیستی ، چای ما را می خوری. چای ما! همه شان باهم می خندند. مردم فکر می کنند ما چون مرده می شوریم چای مان هم مال مرده هاست. جرعه جرعه چای را می خورم ویادم می افتد به خط زرد منقطع که مرا به این سمت کشانده است. به سمت فاصله ای کوتاه بین مرگ و زندگی . اینجا صداها هم محو می شوند. صداها.
مرده ها که صدا ندارند. صدای آمبولانس اسلوموشن توی گوشم است. یک جسم سرد و بی روح جلویم افتاده . توی یک پتوی کهنه که گل های درشتش رنگی بر رخ ندارد. پیچیده شده در پتو مثل یک گلوله سخت و سفت. می ترسم.
- شما نمی ترسی ؟
اولین بار چرا. راننده آمبولانس می گوید. احمد. م ۳۲ ساله اهل نجف آباد.وقتی اولین مسافر بی جانش را به مقصد می رسانده، ۲۱ ساله بوده و حالا ۱۰ –۱۲ سالی می شود که به این کار مشغول است. حالا به قول خودش کسب و کارش مرده هاست.میانگین بین ۲۰ تا ۲۳ مرده را حمل می کند و می آورد.ازهیچکدامشان هم نمی ترسد. شاید حالا . شاید همان اول از اولین مرده ای که توی آمبولانس گذاشته ترسیده خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می کرده ترسیده . بعدها برایش عادی شده و حالا که دیگر برایش جا افتاده.هر مرده یک تلنگر است برای احمد. هر روز یک روز برای نبودن. زنگ مرگ همیشه هشیار نگهش می دارد.
آمبولانس می ایستد. چند نفر جسم بی جان را می گیرند و می گذارند روی ریل.باز هم فاصله ها منقطع و محدود. بین یک سنگ تخت مستطیل شکل و فضای بیرون. دو طرف سنگ مستطیلی که به اندازه یک انسان متوسط قد کشیده شیاری به پایین منحرف شده بدون اینکه بهم متصل شود. سنگی که تنها امکاناتش سوراخی است که آب از آن می رود داخل فاضلاب!باز هم فاصله را حس می کنی.
مرده از شیارهای لاستیکی عبور می کند و می لغزد روی دست زن ها . با لباس هایی متحد الشکل. روپوش سبز با پیشبند سفید و مقنعه آبی روشن، چکمه های بلند و دستکش های نارنجی رنگ .اینجا معراج است. اتاقی سرد و نمناک با بویی ناآشنا. هر کدامشان یک انبار از حرف هایی هستند که برای هیچکس نگفته اند . یک گنجینه از خاطراتی که زندگی مردگان را در آن مخفی کرده اند. کسانی که زندگی را بهتر از زنده ها می فهمند.خاطره های تلخ یا شیرین، سیاه یا سفید از خانه یکی مانده به آخری.. .
سن و سال ها مختلف است. قدیمی ترینشان راحت تر حرف می زند. ۱۴ سال است که با مرده ها به قول خودش سرو کله می زند.
- از ۱۴ سال پیش بگو، چطور بود؟
مدیرمان خیلی سخت گیر بود. شاید نمی خواست اینجا استخدام شوم. به محض اینکه آمدم می خواست من را امتحان کند، یک پای قطع شده انداخت جلوی من گفت بشور.
- شستی؟
شستم به هر مصیبتی بود. شستم تا اینجا بمانم. می خواستم دختر شوهر بدهم، به این کار نیاز داشتم شوهرم کم آورده بود و به هیچ رنگی نمی توانستیم جبران کنیم. بعدها مرده شستن عادی شد به لطف و کرم خدا موفق شدم.
- دستگاه مکانیزه هم دارید که مرده ها را بشویید؟
نه همچین چیزی نیست. هر کدام داستان خاص خودشان را دارند. مرده هایی که به مرگ طبیعی مرده اند و کسانی که مجهول الهویه هستند و شاید چند روزی در خیابان یا بیابان مانده اند. بیمارستانی ها و کسانی که تصادف کرده اند. هر کدام فرق دارند. وقتی که می برد برای شستنشان متفاوت است.حرفه ای ترها و کسانی که زودتر به این شغل آمده اند بالاخره دست و کارشان سریع تر است .
صدای قرآن ملایمی از توی بلندگو به گوش می رسد که هر از گاهی جایش را به دعا و مناجات می دهد و گاهی با شیونی پیوند می خورد. صدای جیغ زنان یک آن بند نمی آید. غسال ها عادت کرده اند به لحظه های دردناکی که هر روز با آن برخورد می کنند.اما هنوز هم برایشان غم انگیز است. این را زن غسال ۳۷ ساله می گوید:«همه ما اینجا ضعف اعصاب داریم». او هم به خاطر کم و کسری خانواده اش به این راه کشیده شده است. از محیطش هم خوشش آمده :« محیطش زنانه بود ترجیح دادم بیایم اینجا، اما چیزی که خیلی ناراحتمان می کند این است که مردم به ما مثل یک میکروب نگاه می کنند. به ما می گویند مرده شور. اسم ما غسال است».
- کارت را از کی شروع می کنی؟
کارمان از یک ربع به هشت صبح شروع می شود تا چهار بعد از ظهر. توی تعطیلات هم باید بیاییم مرده که خبر نمی کند. هر روز هفته هستند، نباید روی زمین بمانند.
- هیچوقت نترسیدی به خصوص حالا که کرونا هم هست؟
غسال کارکشته می گوید: «تا به حال خیلی پیش نیامده که از جنازه بترسم وترس باعث شود نتوانم کار کنم اما اینطور نیست که اصلا این اتفاق نیفتد با این مسائل کنار آمده ایم . به هر حال کارمان است؛ نمی شود که مرده زمین بماند. چند نفرمان کرونا گرفتند و مردند.( دلشان پر است.)
- حالتان بد نمی شود؟
بعضی وقت ها. بعضی ها تصادف کرده اند و بدنشان پاره پاره شده . بعضی جنازه ها فاسد شده اند و بعضی هم مشکلات دیگری دارند . یک بار یک جنازه آوردند که سرش جدا شده بود و ما باید آنرا بخییه می زدیم.
- مثل جراح ها؟
با یک فرق . جراح ها باز می کنند ما می بندیم. وقتی اینجا می آیی با مردم عادی فرق می کنی. جورهایی دیگه شبیه آنها نیستی.بیراه هم نمی گوید. خیلی ها از نزدیکان مرده شان می ترسند. اما خیلی ها هم هستند که دوست دارند خودشان مرده شان را بشویند، اما آنها با مرده ها زندگی می کنند.
- کابوس هم می بینی؟
اول ها که شروع کرده بودم، چرا می دیدم . یکبار که مرده ای را شستم و بعدبرای استراحت آمدم خوابم برد. خواب دیدم همان مرده آمده بالای سرم به من گفت: شیلنگ را که گرفتی کل استخوانهایم از هم پاشید، چرا بسم الله نگفتی؟یکدفعه از خواب پریدم. ازهمان موقع به بعد سعی کردم که هر مرده ای که برای شستن می آورند بسم الله بگویم.
غسال سی و یک ساله دیگری که پنج شش سالی می شود در سالن تطهیر کار می کند، یکی دیگر از آنها است. یک پسر هفت ساله دارد و می گوید: پسرم نمی داند اینجا کار می کنم. شوهرش معتاد بوده و خیلی وقت پیش او و پسرش را ترک کرده. این شغل را که انتخاب کرده همه فک و فامیلش ترکش کرده اند. حتی برادرش هم دیگر در خانه اش چیزی نمی خورد. همین موضوعات بوده که باعث شده غسال دیگری که ۳۷ ساله است اصلا به فامیلهایش نگوید که اینجاست. به همکارانش سپرده بوده که هر وقت آنها اینجا آمدند او را خبردار کنند.تقریبا همه شان همینطور فکر می کنند نه دوست دارند اسمشان و نه فامیلشان را بگویند.
- با اینکه این کار برایتان عادی شده غمگین هم می شوید؟
مردم فکر می کنند ما قسی القلب هستیم، اما واقعا اینطور نیست. خیلی وقت ها غمگین می شویم. برای بچه ها یا جوان ها. کسانی که زودتر از آنچه که باید از دنیا چشم بسته اند.
خاطراتشان زیاد است. به طور متوسط هر کدامشان روزی با۱۵-۱۰ جنازه طرفند وهمین کافی است که دفترچه ی خاطرات ذهنیشان پر شود از اسم و چهره و خاطرات مربوط به آن هایی که همراهانشان با شیون و گریه سرگذشتشان را می گویند.
- تا حالا نزدیکانتان را هم شسته اید؟
یکی از غسال ها می زند زیر گریه . دخترم. ۱۳ سالش بود. یک بیماری نادر داشت که نگذاشت جوانیش را ببینم، از دستم رفت. خودم غسلش دادم. توی کفن قد کشیده بود.
سکوت همه جای اتاق را اشغال می کند. صدای ریزی می آید و صدای مهره هایی که از نخ تسبیح یکی یکی جدا می شود و روی هم می افتد. اینجاست که اثبات این که غسال ها قسی نیستند، کار سختی نیست. اگر سنگی شده بودند محال بود، با به یاد آوردن خاطره ای که مثلا دو سه سال پیش اتفاق افتاده اینطور به هم بریزند و نتوانند بغضشان را کنترل کنند و اشک هایشان جاری شود:«روز بدی بود. روز سختی بود. برای همه ما بد بود. دختر جوان همکارمان ازدست رفته بود».
برای غسال ها شستن کودک، نوزاد و نوجوان و جوان هیچوقت عادی نمی شود. هر بار که یک کودک یا جوان می آورند همه به گریه می افتیم. غسال جوان دیگری می گوید.
سوت آغاز کار که زده می شود. همه لباسهایشان را می پوشند تا برای روز سخت دیگری آماده شوند. لبخند می زنند و هر کدام می روند سر کارشان . خداحافظی آخر معنای خاصی دارد برای کسانی که سالهاست می دانند اینجا خانه آخر است.
آسمان به خون نشسته ،غروب گرم تابستان، رخ نشان می دهد و آخرین طلیعه های نور روی تابلوی معراج خودنمایی می کند.