15
بی خانمان ها در لوله های فاضلاب

زندگی در تونل های روزمینی

  • کد خبر : 1832
  • ۰۶ شهریور ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۴
زندگی در تونل های روزمینی
وسط اتوبان فرودگاه که بایستی، از همان دور، خانه های تو سری خورده را می بینی که انگار انتها ندارند. انحنای این خانه ها می رسد به بیابان های خاکی که غروب هایش رنگ دیگری دارد.
  •  روزهای اینجا، داغدار روزهای خوب خانه به دوشان است. خاطرات، یک آن ولشان نمی کند، زمانی که تمام قد توی خانه هایشان به زندگی خدمت می کردند و حالا در تاراج این خرابه ها عاشقی یادشان رفته است. اینجا چشم لوله خواب ها، منتهی می شود به قطر لوله های سیمانی، سقفی که برای رضا، معنای دیگری دارد. مچاله می شود توی لوله، که همه هستی اش را در آن پنهان کرده است. چند گونی خاکی و یک کاپشن رنگ و رو رفته برای روزهای سرد، کیسه پلاستیک های آویزان که هر کدام آبستن خرده ریزهایی مثل فندک و لیوان و چسب زخم اند.

    خانه رضا و رضاها اینجاست، جایی که مرگ هر روز در محضرآسمان بی ابر، تعظیم می کند و کوچه پس کوچه ها پر می شود از بوی ماندگی . پایین شهر، دنیای خاص خودش را دارد. از آن دنیاهای یکدست و ساده و گاهی با پیچیدگی های خاص خودش . کرکره های فرو افتاده، آب میوه فروشی ها و ساندویچی های کثیف که خودشان یک عالمه قصه اند میان دردهایی که آدم هایشان با آنها خو گرفته اند.

    دردها اینجا اصلا یک جور دیگری است، مثل یک صندلی تنها که مچاله اش کرده باشی، اما هنوز به قامت خود مانده باشد. مثل تپه ای که یک غول گازش گرفته. اصلا چرا راه دور می روی. نه از آن خیابان های عریض و طویل و یکدست خبری هست و نه از دلبری های درخت های تر و تازه و خانه های تازه ساخته شده. هوای حاشیه، داغ است. انگار تب دارد. انگار باید یک گونی یخ بگذاری روی تنش تا کلی ناله بخار شود و برود هوا. پایین تر ها که برروی همان جا که کارتن خواب ها به تن خرابه ها یله داده اند. گورهای خفته ای می بینی که بوی مرگ می دهند. زنان فرو بسته و به تاراج رفته. یکی شده اند با داغی زمین هایی که تنشان را مثل گِل رس داغمه زده.

    لوله های سیمانی، چسبیده به رگ خاک

    از این بالا، از کنار دروازه ورودی که نگاهشان کنی انگار به ناکجا پا گذاشته ای، کوره راهی خالی از انتها. ترسناک و مهیب که آفتاب غروبش به کبودی می زند. کلاف سردرگمی از آدم ها توی گودها، توی لوله های سیمانی، چسبیده به رگ خاک .

    حرارت هوا انگار پوستت را می کند. تا پاتوق هایی که نام خانه گرفته اند راهی نیست، اما گرما و گرد و خاک هر بار لگد می پراند توی صورتت تا پر حرفی های رضا تحمل ناپذیر باشد. کمی آنطرف تر، خماری در پوست و استخوان رضا می دود و پشت به لوله ها به آسمان خیره می شود.

    لابه لای پرحرفی هایش، فندک اتمی را به سختی روشن می کند و می گیرد زیرزرورقی که تار و پودش سیاه شده ، شعله پخش می شود و شیرابه سیاهی روی ورق جان می گیرد و رضا دودش را به جان می کشد.

    اینجا یک لوله با چند پتو و پلاستیک هایی که به آن آویزان است، پناهگاه روزهای گرم و سرد رضا و بقیه است. معصومه هم از لوله خواب های این محله است، اینجا که آمده، اسمش را گذاشته شقایق، کمی طول می کشد که بین دندان های سیاه یکی در میانش، شمایلی از زن زیبا را در ۲۰سالگی ببینی. قبل از اینکه خرابه ها صورتش را به تاراج ببرند، معصومه بوده با یک لبخند و چشم های سیاه نافذ. نیم ساعتی طول می کشد که رگ منجمد معصومه، نوک تیز سرنگ را قبول کند، جوی نازک رگش، تمام هرویین را می بلعد و او تکیه می دهد به گرمی لوله سیمانی پیش پای اتوبان که از دور چندان پیدا نیست. می نشیند روی بساطی از خنزرپنزرهایی که چند وجب از کف لوله را پر کرده ، محتویات لوله از انواع پارچه های کهنه، بطری های خاک گرفته شروع می شود تا برسد به زباله هایی که در این اتاق نقلی بوی تعفن گرفته اند. چهل تکه ای از شندره هایی با جنس های مختلف که زمین خانهکوچک رضا و بقیه را فرش کرده است .

    دود غلیظی از سمت خانه های کهنه به هوا برخاسته، ساکنان لوله ها، خسته نگاهمان میکنند. کوچه ها اغلب ته ندارند و زن ها و بچه ها بازیگران اصلی صحنه کوچه ها هستند. بوی فقر حتی از شکافهای ریز دیوار ها و در خانه ها بیرون می ریزد، قاطی هوای خارج می شود و دماغ آدمی را پر می کند.

    ساعت ۲بعدازظهر است، حرارت مواجی از تن لوله ها برمی خیزد و آفتاب بی رحمانه وصله های پلاستیکی را داغ کرده است.صاحبان خانه ها انگار غارت شده اند. معصومه می گوید: در آدم هایی نظیر ما یک چیزی هست که به همدیگه نزدیکمون می کنه و ما هر وقت اونو بشناسیم در هر کجا که باشیم بدون واهمه به هم نزدیک می شیم.

    راست می گوید؛ دارایی مشترک همه آنها مقداری لحاف و لباس های لته ای تشکچه های سوخته است که توی خانه های خاکستری با سقف های گنبدی جا گرفته.

    اصغر هم یکی از ساکنان لوله ها است. چمباتمه زده زیرسایه دیوار، مثل یک لاک پشت پیر خم و راست می شود. چرت خماری روزانه اصغر، با لغلغه هایی توام می شود»:تو نمی دونی. از هوا انگار سوزن می باره.

    به خدا صورتم داره می سوزه. کف پام آتیش گرفته.»نصف سیگار توی انحنای انگشتش بدون اینکه پُک بزند، خاکستر شده و هر بار با لرزش ُ اصغر جان می دهند و سر می خورند روی زمین.سرنگ را به زحمت پرمی کند از شیره هروئین . تقه ای می زند به قوزک پایش تا رگ مهجور، خودی نشان دهد. چندین بار بافت خشکیده مجروح می شود وکمی طول می کشد که بالاخره یک رگ سالم خاکستری پیدا کند. آهی می کشد از ته حلق و زندگی را فرو می دهد توی شریان های گندیده ؛ بعد انگار به چهارمیخش کشیده باشند، رها می شود روی زمینی که تب کرده است.

    نه اولین بارش هست و نه آخرین بار تا دوباره صبح که شد، التماس چشم هایش له له بزند به زندگی و یا بی حساب شود با لحظه های بودن. همینطور که دراز کشیده دستش را بلند می کند و می گوید: خدا به همراهت و بعد چشم هایش ثابت می شود روی آسمان زخم خورده. هوا کم کم گرگ و میش می شود و جمعیت لوله خواب ها دیگر انگشت شمار نیستند. ساکنان خانه ها برمی گردند به جای خوابشان تا فردا دوباره روزی شروع شود برای خانه های یکدست خاکستری…

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=1832

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.