رویای عروسی حالا در بایگانی چشم های او رنگ تازه ای دارد. رضا و الهام هر کدام سهم عمده ای از زندگی شان را با کمبودها و امکاناتی که مناسب نبوده، گذرانده اند، اما نگذاشته اند، ناتوانشان کند. رضا هم مادرزادی روشن بین است و در همان جایی که الهام کارورزی می کرده، اپراتور آزمایشگاه بوده . هر دو از کودکی معلول بوده اند و با یک نگاه و صدا، عاشق شده اند تا برای سال های بعدی زندگیشان سرنوشتی مشترک داشته باشند. به گفته خودشان هیچ حس تعلقی به ناتوانی ندارند و جبر زندگی، تاثیری روی اهدافشان نگذاشته است. حالا آنها مانند یک انسان سالم خاطره سازی می کنند. گفت و گوی ما با زوجی است که با یک بله بزرگ به تمام آرزوها و تمام اهدافی که پشت معلولیت هایشان است مسیری رو به جلو داده اند. زوج متفاوتی که این بار با ویلچر و عصای سفید می خواهند زیریک سقف زندگی مشترکشان را شروع کنند.
*چه شد که ازدواج کردید؟
الهام می گوید: من دانشجوی پزشکی هستم و به هر حال در انجمن های مختلفی می رفتم. عاشق شعر و موسیقی هستم و جالب اینکه رضا هم مثل من دارای روحیه حساسی است و شعر را دوست دارد، آنجا بود که با همدیگرآشنا شدیم و فهمیدیم که می توانیم زیریک سقف بهتر و بیشتر زندگی را بفهمیم و از آن لذت ببریم.
*خانواده و اطرافیان چطور موافق بودند؟
الهام نگاهی به رضا می اندازد و می گوید: اول نه راستش . دلیلش هم این بود که دو معلول ممکن است مشکلاتی دو چندان داشته باشند، اما وقتی داماد و توانایی هایش را دیدند، نه یک دل، بلکه صددل عاشقش شدند. رضا که تا این لحظه ساکت بوده، لب به سخن می گشاید و می گوید: به هر حال در کشوری هستیم که هنوز فرهنگ چندانی در مورد معلولان وجود ندارد و همین موضوع باعث شده که آنها را با چشمی دیگر ببینند در حالیکه اینطور نیست. همه ما در یک کشتی نشسته ایم و هر کدام قراردادها و پیمان هایی برای این زندگی داریم که باید از پس آن برآییم، از سوی ما هم همین اتفاق افتاد، اما پس ازدیدن او متوجه شدند که ما می توانیم با هم خوشبخت شویم.بعضی از اعضای خانواده می گفتند، چون شرایط من خاص است و آنها نگران وضعیت ازدواج من بودند، دلهره و نگرانی آنها بیشتر از من بود، اما من خودم را سپردم به خدا و اعتماد کردم و تصمیمم را به الهام گفتم.اطرافیان ابتدا ازدواج ما را باور نداشتند، ولی هنگامی که متوجه تصمیم راسخ ما شدند، خوشحال شده و آرزوی خوشبختی برای مان کردند.
*رضا از الهام چه تصویری در ذهنت داری ؟
او را مثل فرشته ها می بینم . همان تصوری که از یک فرشته مهربان دارم. الهام برای من سمبل صبر و زیبایی است. حالا حتی اگر او را نبینم، اما این زیبایی معنوی را با چشم دل حس کرده ام .
*نترسیدی قبول نکند؟
راستش ابهام داشتم که چه جوابی بشنوم. اما خودم را سپردم به سرنوشت و به خودم گفتم حتی اگر جواب نه بشنوم هیچوقت از چیزی که گفته ام پشیمان نمی شوم که خدا را شکر بانو به ما بله را گفتند.( می خندد و الهام سرش را زیر می اندازد)
* چه هدفی در زندگی دارید؟
می خواهیم زندگی خوبی را در کنار یکدیگر تجربه کنیم و به همه بگوییم که با یک فرد معلول هم می شود زندگی کرد. می خواهیم فرمول نتوانستن را درهم بشکنیم و تصویر دیگری از او در ذهن ها بیافرینیم. خیلی ها از ازدواج ما تعجب کردند. فامیل هایی که نگران بودند و می گفتند این ازدواج دوام ندارد، اما اگر در زندگی یک هدف بلند مدت داشته باشی و خودت را به خدا بسپاری همه چیز برایت مهیا می شود و راه همواری جلوی رویت نمایان می شود.
* ازدواجتان را چه رنگی می بینید؟
هر دو متفق القول می گویند: سفید چون رنگ روشنایی است . چیزی که هم الهام می بیند و هم من سفیدی است که می تواند رنگی دوباره به زندگیمان ببخشد.
*مهریه الهام چقدر بود؟
رضا لبخند می زند و می گوید؛ من گذاشته بودم به عهده خودشان اما الهام می خواست مهریه اش هم متفاوت باشد برای همین مهریه الهام شد ۱۰ شاخه گل سفید . خودش می گفت که از ابتدا می خواسته زندگی ساده ای داشته باشد. حالا ما یک اتاق اجاره کرده ایم ولی در همین اتاق کلی مهر و محبت و شادی و عشق داریم و باور داریم که ثروتمندترین آدم های دنیا هستیم.
* مشکلات پس چه می شود؟ به این موضوع هم فکر کرده اید؟
الهام این بار صحبت می کند و می گوید: مشکلات برای همه هست. مهم نوع نگاه و دیدگاهی است که به زندگی دارید. مشکلات ما بیشتر بیرونی است. امکاناتی که خیلی وقت است فراموش شده و مسئولان هم گوششان بدهکار نیست. وگرنه در خانه فکر نکنم مشکلی پیدا کنیم . من و رضا حرف هایمان را زده ایم و می دانم که از پس همه چیز برمی آییم.
* چه آرزویی در زندگی دارید؟
(سکوت، الفبای مکالمه یی است که بین آن دو برقرار می شود) رضا دست های الهام را در دستش می گیرد و بالا می آورد و می گوید: من قرار دارم که این زن را خوشبخت کنم و این کار را می کنم.
الهام نگاهش را می گرداند به سمت گل هایی که توی باغچه کناری شکفته شده؛ بوته های گل سرخ پر از خار است، یکی را می کند و تیغ هایش را از رویش هرس می کند، بعد آن را می دهد به رضا. رضا گل را لمس می کند، می بوید و سرش را رو به آسمان می گیرد و می گوید: خدایا شکرت….
الهام هم می گوید: آرزو دارم که خداوند بزرگ زندگی پر از آرامش به ما بدهد.