در خانه هزار متری که تکه ای است از یک خانه بی قواره. مثل همه خانه های شهر، در خیابان طالقانی، نگرانیت چندین برابر می شود. یک در لاغر آهنی خواب رفته، در همسایگی خانه های نوساز. پوست دیوارها ریخته و انگار سال ها است، مثل بیماری مفلوک به فراموشی سپرده شده است.
مددکار جلوتر می رود. می گوید: همسایه ها وقتی بوی نامطبوع این خانه، صبرشان را می بُرد، به ما اطلاع می دهند که چند نفر در این خانه، معلول هستند و با وضعیت بدی زندگی می کنند. پشت چهره ی شیشه های زنگار گرفته احمد، محسن و محمود ردیف روی تشکچه هایی که رنگشان به سیاهی می زند خوابیده اند. معصومه هم تکیه داده به دیوار نم زده و چشمان خیره اش ستون شده به روبرو.
دارایی اتاق، به یک دست رختخواب کثیف، کمدی شکسته، یخچالی خالی و گازی پینه بسته از کِبره و چربی ختم می شود. انبوهی ازلباس های چِرک گوشه اتاق راپرکرده وبوی گندیدگی دماغت را پر می کند. اتاق، بوی ترشی می دهد و روی کاسه سفالی که گوشه اتاق جا خوش کرده، ته مانده غذا، داغمه بسته .
گوشه، کنارِخانه، پر است از پلاستیک های زباله، در کنار جسم هایی که انگار، به فرشی که تار و پودش گسسته است، وصله شده اند. خانه نه آب دارد و نه برق. ابوالفضل و زهرا اینجا کار می کرده اند و بعد از رفتن صاحبان خانه به خارج از کشور، با چهار بچه معلولشان، ۱۰ سالی هست که در این خانه، بدون اینکه صاحبانش به آنجا سری بزنند یا قبوض را پرداخت کنند، به آنها سپرده شده. هیچکس نمی داند، در طی این یک دهه، چطورتوانسته اند دوام بیاورند.بچه ها حاصل ازدواج های فامیلی پسرخاله و دخترخاله هستند. ابوالفضل می گوید: «بچه اولمان که به دنیا آمد معلول بود. دومی هم معلول از آب درآمد. سومی و چهارمی را نمی خواستیم. تا کوچک بودند راحت تر بود، بالاخره کمک می آمد از این طرف و آنطرف».
بقیه حرفش را می خورد، ترجیح می دهد که ناگفته بماند و سکوت می کند. حالا خانه پر شده از زباله هایی که به مدد آنها شکم بچه ها سیر می شود، توی دل اتاق ها مملو از بطری های پلاستیکی، کیسه های مشمایی، کاغذ و مقوا و هر چیزی که به یک اسکناس سبز می ارزد.
بین راهرو و اتاق های خانه، فقط یک اتاق، آن هم نه چندان تمییز برای بچه ها مهیا شده، سه اتاق بزرگ دیگرِخانه، پر شده از زباله و جا ندارد، يك ۵۰ متری تو در تو است. زهرا پاهای فلج و لاغر محسن را جابه جا می کند و می گوید: اگر جا به جا نشود، زخم می شود؛ وقتی بَرش می گرداند، بوی عصب های پوسیده و عرق تن، می زند توی دماغت. زخم ها دلمه شده توی بدن محسن و تنش را مثل موریانه خورده است.
صدای خنده های هیستریک محسن، می پیچد توی اتاق. ۳۲ ساله است، اما به بچه های هفت، هشت ساله می ماند. با سبیل و ریش نتراشیده، چهره ای خسته، درهم و درمانده، صدای خنده او، معصومه، بچه چهارمی را تکان می دهد.توی لامپ تلویزیونِ کناراتاق، معصومه سرش را این طرف وآن طرف می کند، صفحه خاکستری ۱۴ اینچ قدیمی، جان می گیرد و طرح کشیده ای از او در آن قاب می شود .
محمود و احمد، اما ساكت، فلج و با نگاه های خالی، خیره به سقفند. روی تشک های لاغر، یک ورقه پلاستیک، زیرپاهای کج و معوجشان، عرق کرده و مهجور، بوی تعفن گرفته است.
حریم دو برادر، به زور، چند وجب می شود. هر دو پوشک شده اند، اما بی فایده است، زخم بسترشان عمیق و ناسور شده . زهرا می گوید: بچه هایم به یک مو بندند. راست می گوید: جای جای بدن بچه های معلولش را انگار به سکه ضرب کرده اند و سرخ و زخم به چشم می آید و فقط کافی است، عفونت بزند به اندام های داخلی و جانشان را بگیرد.
نگاه محمود، به سقف گیر کرده، صورت سردش را عرق چسبناكی پوشانده است. لبخندی آرامش بخش به لب دارد و سفیدی جا مانده از آب دهانش، بر كنج لبش نقش بسته است. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش كامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی به سقفِ دل داده خیره شده است.
دیوارهای اتاق با یک تیغه نازک از هم جدا شده تا وقتی بچه ها سر و صدا می کنند، مشخص باشد. همه بچه ها همیشه کنار هم هستند. صداها مبهم است. زهرا می گوید: «همه چیز را می فهمند، بچه هایم باهوشند». کلمه باهوش، غلیظ و بی پروا از دهنش بیرون می افتد و بعد گوشه چشمش نمناک می شود. آهی می کشد و می گوید: «حیف این بچه ها، هر کدوم می تونستن دکتر مهندس بشن». چشم هایش لطفی است که دوخته می شود، به تن های زخمی بچه ها.معصومه دخترکوچک تر، یک آن، ازحرکت می ایستد و این بار نگاهش ساکن می شود، به پاهای بی جانی که درهم قفل شده اند. معصومه، سالم تر از بقیه است، اما با گذشت زمان، سرنوشت او هم منتهی می شود به خیره ماندن به سقف.
ابوالفضل می گوید: اینجا آب ندارد. می رویم مسجد آب می آوریم. پلاستیک می فروشیم و نان خشک.
رو می کند به زهرا و از سرغیظ ادامه می دهد: «این بچه های علیل را انداخته روی دست ما، به هیچ صراطی هم مستقیم نمی شود که ببریمشان توی مراکز شبانه روزی. می خواهد بچه هایش پیش خودش باشند. خدا خیرتان بدهد که بالاخره خودتان آمدید. وضع ما را ببینید، یه مدت دیگه اینجا بودن باید خاکشون می کردیم».
این را که می گوید؛ ردی از اشک، توی چهره آفتاب سوخته زهرا به چانه اش ختم می شود:« جگر گوشه هامن . تو مادر نیستی ببینی من چه می کشم». زخم بستر، بچه ها را خورده و معصومه دل نمی کند، از بچه های معلولش . هر روز آنها را پانسمان می کند، دست و پایشان را می شوید و سعی می کند، همزیستی مسالمت آمیزی با کلی چرک و کثافت داشته باشد تا بتواند بچه هایش را برای خودش نگه دارد.
اتاق، از غم و سیاهی، دل دل می زند، اما در پهنای صورت چهار بچه معلول، فقط لبخند است؛ آسودگی خاطرغریبی توی چهره همه شان به چشم می آید. گویا بچه ها از آن زندگی ملال آور، نه خسته اند و نه چیزی حس می کنند. زندگی نباتی آنها ختم می شود، به خنده هایی از سر درد. مددکار، پرونده را تکمیل می کند تا چهارعضو معلول خانه، درجای بهتری زندگی را شروع کنند.
ازخانه ترس خورده، دور می شوی، راه گم كرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آنها را جا می گذاری، ولی تمام ذهنت میان سردی روح خانه ای است که هیچکس نفهمید سال ها در آن چه گذشت؟