13

آنهایی که در آغوش خیابان جا گرفته اند

  • کد خبر : 1445
  • ۰۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۹
آنهایی که در آغوش خیابان جا گرفته اند
با هر کلمه ای که از دهانش بيرون می غلتد، انگار اتاق تنگ تر می شود، احساس خفگي داری از ترسي که ديگر براي امثال او وجود ندارد . مددکار با حرکت چشم به دختر نشان مي دهد که کافي است و او را با همان اشاره نامرئی به بيرون هدايت می کند، انگار نمی خواهد بيشتر از اين ابرهای سياه آسيب های اجتماعی کنار بروند.
  • دریا قدرتی پور : زندگي دريک سلول، با چندين زن که سنشان از ۱۳ سال، به پنجاه و چند سالگي مي رسد.

    خانه ای که نه نامش را کسي مي داند و نه شناسنامه دارد. حتي عابرانی که ساليان سال است از اين کوچه مي گذرند هم نمي دانند که حدود ۴۰ -۵۰ زن اينجا در پشت درهای قفل اتاق های سفيد محصور شده اند.

    اينجا براي ناديا ، مريم، نرگس، سهيلا و خيلي هاي ديگر مثل زندان است. چشم ها از پشت کرکره سبز و قديمي نگاهت مي کنند و اتاق انگار دل مي زند.

    بعد از ورودت به مرکز، همه درها پشت سرت قفل مي شود تا وارد سلول بزرگي شوي که زن ها را در خود مهار کرده است .

    تمام اتاق انگار پر مي شود از سکوت ناگهاني زناني که خيلي وقت است فراموش شده اند. آدم هايي که از خط قرمزها عبور کرده اند تا پشت پلک زندگي پنهان شوند.

    خيلي هايشان از وقتي که از خانه گريخته اند، زندگيشان تاريک شده. دختران جواني که حالا بيش از سن سجلي شان تجربه دارند.

    اولين قرباني، با حرکت سريع دست مددکار به داخل هدايت مي شود، مونا، بچه پايين شهر. سنش را که مي گويد. تمام تنت خالي مي شود از هر خيالي در رابطه با سن و سال يک دختر ۱۳ ساله که تنها يک دهه از زندگيش را گذرانده، ولي به اندازه يک زن ۳۰ ساله تجربه دارد.

    خيلي بي قيد از چوب حراجي حرف مي زند که چند سال زندگيش را به تاراج برده؛ ۱۱ ساله بوده که اولين طعم تجاوز را چشيده و بعد از آن در آغوش خيابان جا گرفته است.

    بدون اينکه سکوت کند، مثل يک راديو که روشنش کرده باشي شروع مي کند. نه خلاصه و نه مختصر، بلکه با جزييات. از سه تجربه سقط جنينش مي گويد و خاطره نوزاداني که هر کدامشان مثل وصله تلخي به زندگيش چسبيده اند.

    چرا خيابان را انتخاب کردی؟

    کتکم مي زدند. عموها از کوچيک تره تا بزرگه . فقط کافي بود توي کوچه منو ببينن، به باد کتک مي گرفتنم. خسته شده بودم. دل به دريا زدم، رفتم سي و سه پل. اونجا با يه پسر مکانيک آشنا شدم. خوشگل بود. شلوار شيش جيب پوشيده بود. عاشقش شدم. ميگن عشق در يک نگاه. (مي خندد، ولي خنده اش را از نگاه مددکار مي دزدد)

    خب بعدش چي شد؟

    هيچي . گفت باهات ازدواج مي کنم. رفتيم تو کارگاهشون. سياه و کثيف بود. اولين بار بود که مشروب مي خوردم، بهم گفت بخور، تلخ بود با آب ميوه مخلوطش کرد و گفت بخور.
    بعدش انگار بيهوش شده بودم، بيدار که شدم انگار همه جا خون پاشيده باشن، بدبخت شدم، هر روز طعم خون رو تو دهنم حس مي کردم. آزارم مي داد، هر بار با مخالفت من دهنمو با مشت و لگد خرد مي کرد».
    از همان موقع بوده که زخم آسيب نگذاشته او به خانه برگردد:« شدم بچه خيابون. اگه برمي گشتم عموها مي کشتنم. اونجام مي موندم پسر مکانيکه ترتيبم رو مي داد، ترسيدم. حدود چهار ماهي شد اونجا بودم. فرقي نمي کرد هر بار دوستاش مهمونش بودن. خسته شدم، يه بار تونستم فرار کنم، آش و لاش بودم و گرسنه؛ اولين سقط جنينم همون سال بود. دردش هنوز تو جونمه ، بعدش دستگيرشدم و منو برگردوندن پيش مامانم. اما عموها اين بار زندانيم کردن. صبحونه و ناهار و شامم شده بود کتک. بازم فرار کردم. دومين سقط جنينم شايد دو سال بعدش بود و سومي هم همين چند وقت پيش».

    همينطور که حرف مي زند، غربتِ جای خالی چند دندان، توي دهانش، خودش را نشان مي دهد. حتي تخيلت هم اجازه نمی دهد که از او يک دختر ساده در ذهنت بسازی. همخوابگی با آدم های پولدار تا بودن در توالت های کثيف و بدبو و هم آغوشي در خيابان از يک دختر ۱۵ ساله ، زنی چندين ساله ساخته که بدون شرمساری از کاری که کرده دوست دارد باز هم به خيابان پناه ببرد.

    با هر کلمه ای که از دهانش بيرون می غلتد، انگار اتاق تنگ تر می شود، احساس خفگي داری از ترسي که ديگر براي امثال او وجود ندارد . مددکار با حرکت چشم به دختر نشان مي دهد که کافي است و او را با همان اشاره نامرئی به بيرون هدايت می کند، انگار نمی خواهد بيشتر از اين ابرهای سياه آسيب های اجتماعی کنار بروند.

    نفر بعدی نرگس است. با قدم هاي سنگين و کشيده وارد مي شود، توي سفيدي چادر، لرزه های محسوسی است از دختر ۱۶ ساله ای که يکسال پيش از خانه فرار کرده است .

    يک جفت چشم تيله ای ميشی به تو خيره مي شود، از وقتي که از ترس دست درازی ناپدری در آغوش خيابان پناه گرفته تا حالا که پشت اين ديوارهای سفيد منزل گرفته، يک بار مجبور به سقط جنين شده. حاصل يک عشق ساده کودکانه، بچه ای بوده که هنوز به سلول های ذهنش وصله شده و نمی گذارد يادش برود که عشق مادري يعني چه.
    کم حرف مي زند و کلمات به سختی از دهانش بيرون مي پرد:« روي يک تشک کثيف و چرک بچه ام سقط شد. سخت بود. داشتم مي مُردم. اولين باري بود که يک جنين مي ديدم. قشنگ بود و عين يک گلوله سفيد و سرخ به من نگاه مي کرد، همانجا بود که عاشقش شدم». اشک ميهمان سکوت سيال اتاق مي شود. به شکم برآمده ديوار خيره مي شود؛ بغضش را فرو می خورد و ادامه مي دهد: از همه شان بدم مي آيد. از کسانی که بچه ام را کشتن».

    آنهایی که در آغوش خیابان جا گرفته اند

    آنهایی که در آغوش خیابان جا گرفته اند

    مددکار با اکراه مي گويد: خب حالا اشک تمساح نريز. شما رو چه به محبت و عشق؛«تُف»؛کلمه آخري را غليظ تر ادا می کند و دخترک را به سکوتی سنگين وامی دارد.

    پای خاطرات که وسط می آيد، هق هق کوتاهی تمام سکوت اتاق را می بلعد. با بُغض ادامه مي دهد: اينجا هيچ چيز نيست. از صبح تا شب بيکاريم. تا يکسال پيش درس مي خوندم. اينجا هيچ کاری نداريم. حوصله همه سر رفته.

    مددکار وسط حرفش می پرد ؛ کی گفته اينجا هيچ کاری نداری؟ ما اينجا قالی بافی داريم. دل به کار نمي دين.

    زندگي در آسايشگاه زنان ويژه، کُند مي گذرد. بين شکاف خانه تا خيابان، تجربه اين زنان چند برابر شده است .

    براي ثريا، اما شيرينی اولين مبلغی که گرفته باعث شده که تن به خيلی چيزها بدهد. با اولين مبلغي که به دستش رسيده، مانتو خريده و بعد تبديل شده به زنی که يادگرفته برای هم خوابگی هايش مي تواند پول بيشتري بگيرد. بعد از آن با قارچ و شيشه و گُل آشنا شده و زندگيش حل شده درلغزش هاي جورواجور.

    مينا اما تلخ و گزنده نگاهت می کند. طعم خيابان برای او زهری است که هر بار نوشيده . نگاهش را تکيه می دهد به نقطه ای مبهم. سلام نصفه و نيمه ای از زبانش سُر می خورد و با کمی شرم صحبت می کند و مثل بقيه جزييات را نمی گويد. واضح است که برخلاف بقيه از اين کار چندان راضی نيست.

    تيک تيک ساعت روی ديوار سکوت را می شکند. چشم های پشت شيشه يک آن رهايت نمی کنند؛ وقتي مددکار متوجه می شود، فقط کافی است يک تشر بيايد تا چشم ها پراکنده شوند.

    زهرا نفر بعدي است، از زوروَرم تجربه انواع مواد مخدر چشم هاي قهوه ای زن ۴۶ ساله ريزتر شده و پُف کرده است. خط خطي هاي چهره اش ردپای ساليان بيشتر از سنش را نشان می دهد .سنش به ۶۰ ساله ها تنه می زند. براي او با سه بچه قد و نيم قد، تحمل اينجا سخت است. هر کدام از بچه ها به خاله و عمه و مادربزرگ سپرده شده اند و سرنوشت هيچکدامشان برای زهرا مشخص نيست.

    وقتی اعتياد شوهرش، دامن او را گرفته به زندگی بچه هايش هم آتش زده و بعد از مرگ شوهرش به جاي زن خانه ، زن خيابان شده است. با صورت سنگی به تو زل می زند و از روزهايی می گويد که به خاطر سير کردن شکم بچه هايش تنش را مي فروخته و خشونت های متنوعی را در اين مسير تجربه کرده است. چشم های مددکار زن را به سکوت وادار می کند. نمی خواهد پوست تابوها بيشتر از اين کنده شود، تابوهايی که از تعداد اين زنان حرف نمی زنند و زخم های کهنه ای هستند که نه رسمی و نه تاييد شده اند، اما حقايق از آماری مي گويد که به طور ميانگين سن روسپی گری در ايران را کاهش داده و از سن ۲۰ تا ۳۰ سالگي به زير ۱۸ سالگي رسيده است . زنانی که جوان شده اند و گاه کودک هم شده اند. دخترانی که تصوير زندگيشان زير بار آسيب ها خط می خورد و پايان جنگيدنشان می شود سلول محصوری که قرار است، آنها را به زندگی برگرداند. زناني که گويی در جبرهندسه زندگي ته نشين شده اند …

    این هفته | inhaftemag.com

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای
    لینک کوتاه : https://inhaftemag.com/?p=1445

    ثبت دیدگاه

    مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
    قوانین ارسال دیدگاه
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.