از قاب پنجره ها و درها تنها سوراخ هایی باقی مانده است که پیکر مچاله شده ای را به یادت می اندازد .از همان دور اندام های کوچکی هستند که در کنار بزرگترها نحیف تر به نظر می رسند. مثل گلوله های سیاه که توی هم وول می خورند. همه شان دور سرو صورتشان پارچه ای پیچیده اند. به اطراف که نگاه کنی اتاقکها زیاد است و گاهی نور به سختی بر کف آنها هاشور می زند و باد توی آنها زوزه می کشد .
بوی تند و زننده منطقه از چند ده متر آن طرف تر به مشام میرسد و حشرات مختلف استقبالی نه چندان خوشایند را برای مهمانان رقم می زنند.
نزدیکتر که بشوی آن گلوله های سیاه، رنگی می شوند. اندام های کوچک حالا تمثال یک مجسمه ِگلی هستند که از صورتشان دو تا چشم درشت بیرون زده. سر و صورتشان را چنان پوشانده اند که فقط آن دو تا چشم با مژه های سفید شده از گرد و خاک، در گل و خاک دو لا راست می شوند.کوره ها به ردیف کنار هم جا خوش کرده اند، آنجا که دست های طاهر مثل یک لاکپشت، پیر و زمخت شده و زخم ها روی پوست سیاه و چغرش رد خون خشکی را طراحی کرده است. این حکایت تمام بچه هایی است که حالا بزرگ شده اند. کوتوله هایی که گرچه قد نکشیده اند، اما مثل یک آدم بزرگ از صبح تا غروب خوشی و ناخوشی هایشان را در کنار کوره های آجرپزی سپری می کنند تا نانشان آجر نشود. حسین ۸ ساله است، اما اینجا این سن یعنی ۱۵ ساله . زودتر از آنچه که فکرش را بکنی حسین روزها را گذرانده. حسین با پدرش و همسایه هایش زندگی می کند. توی یک مخروبه که نامش را خانه گذاشته اند. پتوی کهنه را که کنار بزنی . سفيدی چشم های یارمحمد كه به نور كم سو خيره شده می گويد كه «زنده ام.» روی زمين نيم خيز شده. جلوتر می رويم. بالش زير سرش يك جفت چوب زير بغل است. رو انداز: پشم شيشه باقی مانده از يك لحاف. زيراندازی هم نيست. یارمحمد۳۰ ساله، فلج و معتاد به هرويين، ۹سال است كه ساكن خيابان و خرابه هاست. موهای سرش از شدت چرك چنان به هم چسبيده كه انگار كلاه نمدی سياه رنگی بر سر گذاشته است. صورت، پير و فرو ريخته است. چند دقيقه نشستن كنار یارمحمد كافی است تا بتوان حدس زد كه دمای هوا به عدد ۴۰ تنه می زند. همراهان، يك ظرف غذا برایش آورده اند همسایه هایی که روزگاری او را در هیبت یک پهلوان می دیدند حالا به حال او غصه می خورند و یارمحمد نگاهش را نه به ما كه مبهوتش مانده ايم، به آن يك تكه گوشت سیرابی و بخاری كه از غذای داغ برمی خيزد، دوخته است. چند وقت است كه زير سقف يك خانه نخوابيده؟ چند وقت است كه غذا نخورده :«پسرم کار می کند » تعارف و خجالتی در كار نيست وقتی می بينيم كه چطور هيبت انسانی اش ويران شده. همسایه اش اوضاع بهتری دارد . فضل الله با زن و ۷ فرزندش چند متری آنطرف تر خانه بهتری دست و پا کرده . خانه اش فرش دارد و درز و قفلی که از گزند معتادان ناموس هایش را در امان بدارد. برای همان اتاق خرابه، هم باید تنش هر روز بلرزد و مرد ۲۹ساله عشق به پدر بودن همسر بودن و آرزوهای خفته فرزندانش را در چهاردیواری ناسور معنا کند.
برای رفتن به خانه فضل الله باید خم شوی تا سرت از تیرآهن های عریان چهارچوب در زخم نخورد. ارتفاعش ۵۰ سانت هم نیست اما اسباب برجامانده در خانه نشان از تداوم حیات و حضور دارد. چند گوجه قرمز كه كهنه هم نيستند، چند شيشه خالی شربت ويتامين، قوطی خالی كنسرو، چهار پتو و يك عكس. عكس يك دختر بچه كه روی دل دیوار میخ شده . نمادی از عشق به الفبای زندگی، عشق به داشتن خانواده ای كه از صبح تا شب در کوره ها جان می دهند و می ستانند.
کیسه های فربه ای کنار اتاق خودنمایی می کند. مرد تکیه می دهد به یکی از آنها و به ته مانده سیگار لاغرش توی دستهای کبره بسته جان می بخشد:«روزی ۵۰ هزار تومان کار می کنیم همگی باهم» این را که می گوید قفسه سینه اش به خس خس می افتد از آه ممتدی که در جانش رخنه کرده است صورتش در هم می رود.
اتاقک های بعدی هم از دوده سیاه است. وارد که بشوی به جز چند وسیله دم دستی نه از تلویزیون خبری هست و نه حتی ضبط صوت کوچکی، به جز یک گاز کهنه پیک نیکی و یک یخچال زهوار دررفته و مقداری رختخواب و یک سماور و یک قالی کهنه که جانی در تار و پودش نمانده چیز دندان گیر دیگری نمی بینی. حتی پرتره وسط دیوارهم ازدوده و خاکستر چیزی برایش نمانده، تمثال زن قاجاری که نیمی از رخسارش پیداست و نیم دیگر زرد و دوده زده پیدا نیست. کودکی ۱۲- ۱۰ ساله توی اتاق خوابیده . سرفه های خشک و پی در پی اش مشخص می کند که چرا سر کار نیست. اخمو است و سگرمههایش را توی هم کرده و روی خوش نشان نمی دهد.
بافت کویری منطقه تا دورها تلی از خاک را نشان می دهد با هر بادی گرد و خاک می رود توی چشم های طاهر، فاطمه، محسن، رضا، تمام زندگیشان می شود خاک و گرد و غبار انگار با همه زندگیشان عجین شده. از کیلومترها دورتر اینجا مثل کپرهای کهنه می ماند که دود سیاهی شبیه ماری وارونه که امتداد زبانش به کُنده های گلی میرسد از آنها بالا می رود و خودنمایی می کند.
جالب اینکه بافت کویری این منطقه وضعیت مساعدی را برای آجرپزی مهیا کرده و از کیلومترها دورتر هم این کپرهای از زمین بیرون زده خودی نشان میدهند.
این ماجرا اما برای کودکانی که روزگار، آب دیده شان کرده و مثل آهن تفتیده شده اند، فصل مشترکی دارد، کودکانی که کشان کشان خود را به حیات وصل کرده اند و بیشترشان از مرز شرقی میهمانان ناچار ایران هستند.
مهاجران افغانی یا پاکستانی که به صورت غیرمجاز و به این امید که ایران شانس بهتری برای زندگی در اختیار آنها قرار بدهد به اینجا آمده اند، اما تعداد زیادی از آنها هم ایرانی هستند. البته فرقی نمی کند کار مشترک فصلی، چیدن قالب های آجر یا ایستادن کنار کوره هایی است که صورتهایشان را با سیلیهای روزگار سرخ کرده است.
جثه کوچک و استخوانی خواهر کوچکتر طاهر نظرت را جلب می کند. نگاه زلالش انگار قوه تخیلت را شستشو می دهد تا بتوانی زیر آنهمه خاک که توی صورت معصومه جا خوش کرده جای پای زیبای خلقت را ببینی. قد و قواره اش مثل یک کودک سه ساله است نه ۶ ساله .
معصومه سه ساله بوده که به اینجا پا گذاشته اند و حالا در ۶ سالگی یاد گرفته که آجر خام باید چطور باشد و قالب ها چگونه روی گل ها گذاشته شود.
چشمان ریزی دارد که اُریب و با فاصله زیاد از هم زیر روسری گل گلی غلاف شده اند. موهای صاف و مشکی اش زیر آنهمه خاک به سفیدی می زند. نگاه اش غریب است، اما با غریبه ها زود اُخت می شود. وقت ناهار است. نان و پیاز و دنبه آب شده. بچه ها لقمه های نان را با ولع هل می دهند توی دهانشان. پیاز را می پیچند توی نان و می زنند به روغن. بعد از ناهار انگار تفریح هر روزشان هست. دوباره این ِگل ها هستند که همدم دست های زمخت بچه هایی می شوند که دیگر کودک نیستند.
بچههایی که پدرانشان نه معتادند نه از کار افتاده، فقط آنقدر حقوقشان کفاف نمیدهد که شکم همه بچههایشان را سیر کنند، آنگاه است که کوره میشوند میزبان کودکان؛ کودکانی که سن شناسنامه هایشان را از یاد بردهاند. کار در کوره ها معمولا خانوادگی است واتاقک ها همه زندگی کسانی است که در اینجا شغل و زندگیشان در هم تنیده است.
غلام هم در میان موسیقی زیر و بم زندگی در کوره های آجر پزی نت های زندگیش را پیدا کرده است. کودکیش را همین جا سپری کرده است از ۵ سال پیش اینجاست، وقتی که فقط ۵ سال داشته و حالا مثل یک جوان نورسیده کار می کند از صبح خروس خوان تا غروب آفتاب .
کافی است پایت را از دل شهر پائینتر بگذاری تا ببینی که اینجا روزهای کودکی، بزرگ شده اند. اینجاست که عرصه زندگی تنگ میشود. هوا سنگین است شاید برای تو نه برای کودکانی که دنبال هم می دوند. بازی می کنند و گل ها را به صورت هم می مالند. اینجا زندگی اینقدر ساده است که بچه ها غم را یاد نگرفته اند. دنیای آنها به اندازه همان قالب های کوچک آجرپزی است.
مجید هم از یک خانواده پربچه است، پدرش کارگر پادو است و وقتی کار نباشد می آیند اینجا. تابستان ها اینجا هستند و زمستان ها که کار نیست می روند دستفروشی و گاهی بیکار است، خرجشان با دخلشان یکی نیست، از کلاس دوم درس نخوانده و از آن موقع این کارگاه کلاس درسش بوده با آجرهایی که حالا با مهارت در قالب ها جا می شوند، صاف و یکدست. تک سرفه هایش خشن و خشک است. صندلهایی که دو شماره از پاهایش بزرگ تر به نظرمیرسد پاهای زمخت و ترکخورده این کودک ۱۲ ساله را آنقدر نپوشانده تا زخم شستش را نبینی، چرک از گوشه ناخنش به شکل چندش آوری دلت را میزند. جثه اوهم مثل دیگر همکارانش کوچکتر از سنش به نظر میرسد و صدای دو رگهاش تلنگر میزند که سقفهای آرزوهای کودکانهاش خیلی وقت است در هم ریخته.از این همه سیاهی غلیظ که زیر ناخنهای مجید در روشنایی فشرده اتاقک ها به چشم میخورد نمیتوان گذشت.
کار در کوره آجرپزی يک شغل فصلی است. ۶ ماه هست و ۶ ماه نيست. از اول فروردين تا آخر شهريور هست چون آفتاب است و باران و برف نيست. باران که بگيرد از اوايل پاييز، خشت زنی تمام است. آن موقع وقت کوره است و خشت هايی که ۶ ماه روی هم چيده شده، می رود توی همان کوره هايی که از هیکل ناموزونشان از جاده خمینی شهر پیداست. کوره های کهنسال چندین ساله از وقتی که با نفت می سوخته اند تا حالا که با گاز و گازوئیل می سوزند. آنموقع ها که کوره ها دوده می گرفتند و آدم ها باید می خزیدند در دالان های قبری شکل و دوده جمع می کردند. از همان زمان این کوره ها بوده و داغیش تا حلا مانده تا بچه های زیادی در آن بزرگ و پخته شوند.
خشت ها در دمای ۱۲۰۰ درجه پخته می شود. کوره ها مثل ساختمان های یک طبقه اما تو در تو است، پر از دالان و دهلیز. خاموش هم که باشد احساس داغی را توی آن کوره های دوده گرفته حس می کنی. سقف کوره پر از سوراخ است. گویی هر سوراخ ستونیی است که انگار به زمین میخ شده و به اندازه یک نعلبکی زمین زیر پایش را روشن کرده است.
بین ۴ تا ۵ هزار خشت هر خانواده می تواند بزند. بین ۴۰ تا ۶۰ هزار تومان و گاهی بیشتر هم عایدیشان است. یعنی ماهی یک تا یک و نیم میلیون تومان. اما وقتی که ۶ ماه از سال کار نداشته باشی این مقدار درآمد آنقدر ناچیز می شود که با هیچ تقریبا یکی است.
۶ ماه انتظار زیاد است. زیاد است برای خانواده . شمردن روزها طاقت فرسا می شود،نه طاقت فرساتر از وقتی که در کوره ها باشی. آنموقع است که غبار خاک که به صورتت می نشيند مثل زالو هرچه نم به دهانت باشد می مکد و طاهر و زهرا و امیرحسین را انگار مجسمه می کند. هر روز طی ۶ ماه سال . با دستهایشان کوت گل را بغل می کنند می اندازند توی قالب و با چوب سر قالب را صاف می کنند. آجرها هر چه صافتر باشد، مرغوب تر است. قالب ها یکی یکی خالی و پر می شود تا یک ردیف منظم بشوند از آجرهای نخشکیده و مرطوب. رطوبت بعضی وقت ها بدجور چنگ می اندازد به پر و پای مادر یا پدر یا بچه ها. همه شان تقریبا استخوان درد دارند. همه جایشان درد می شود. انگار درد عجین شده با ترجیع بند زندگیشان، زندگی کارگرانی که به قدر جان کندن نان درمی آورند.